۳۹ مطلب توسط « 𓂃 ❀ Nastaka» ثبت شده است

درگیر درس و امتحانات هستم، لطفا پیغام بگذارید. بووووق!

بعد از دادن امتحان طلسم شده‌ی تاریخ معاصر الان در خدمتتون هستم:))) بعله... خوب دادم خوب دادم، فقط یکمیییی وقت کم اوردم-_____- توی برنامه امتحانی نوشته نیم ساعت بیشتر زمان هر امتحانه، این یابو دبیر ما میگفت بیست و پنج دقیقه پیویم باشید:||| اونم بعد نوشتن بیست و یکی سوال:|||| یعنیی عمیقاااا برو بابا. من خودمو کشتم، تازه یکی دو تا سوال هم جواب ندادم سی و پنج دقیقه فرستادم واسش-_____- گازو.

خدایی برنامه امتحانی امسال خیلی سنگینه و منم از درسا کلی عقبم؛ پسسس باید بشینم بکوب بخونم، که یعنی وقت روشن کردن تبلت و لپ تاپم ندارم چه برسه به کار باهاشونTT ظلمه، بخدا که ظلمهههT----T منم که خب الا ماشالا اینجا خیلی فعالم از این به بعد فعالیتم به یک درصد کم تر میرسه، یعنی نمیتونم نظراتم دیگه جواب بدم-_____- از همین الان بگم که خیلیییی شرمندتونم، قول شرف میدم بعد از این روزای شوم جبران کنم:"""

این هفته هم خوشبختانه یا متاسفانه زیبایی حقیقی به خاطر کریسمس نداره=" بگم که هر چی از قسمت پنج و شیشش بگممم کمه! از خواهر خفنه جوگیونگ که تو اون هیری ویری از سر مستی نشست بیخال غذاشو خورد تاااا شرت پلنگی سئوجونXD اصلااا هر وقت یاد این دو تا سکانس میفتم از شدت خنده گونه هام نابودددد میشنXD

انیمه هم که جانم به فدایتان، عروس جادوگر، گوسیک و ظهور قهرمان سپر رو در عرض چند هفته گذشته به پایان رسوندم. بلی^--^ 

خب دیگه من برم یه چرتی بزنم و پاشم تا عربی(زبانی که ناستاکا از آن چیزی نمیفهمد) رو خر بزنم. قربان شوما، تو امتحانا موفق باشید، ماچ به پس کلتون و فعلا:>♡

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Saturday 6 Dey 99

آره من اینجوریم!

مغزی پر. مثل خط خطی های یه بچه‌ی سه ساله که اونا رو شاهکار ونگوک میبینه. درد داره. انگاری روی مغزم یه باشگاه سوار کاریه که همیشه اسب ها در حال کوفتن بهشن. یه عالمه فکر، ایده، رنگین کمون های قشنگ ازش میگذرن ولی بعد دو دقیقه همه رو دو دستی تقدیمه فراموشی میکنم و فقط واسم یه سری حسرت میمونه که اون چیز های فراموش شده چی بودن. در نتیجه، اسب ها سریع تر میدون و مغزم و با پاهاشون سوراخ تر از چیزی که هست میکنن. اون وقته که دلم میخواد فرار کنم، سوار همون اسبا بشم و از این روز های خاکستری ای که زمان هاش باهات سر لجن رد بشم و برم. زمانی که اگه عقربه های ساعتش رو بخوای مثل خرگوشی تیز و بز که انگار ببری به دنبالش راه افتاده فرار میکنه و اگر هم نخوای همون خرگوش گوشه ای میشینه و در حالی که به هویجش گاز میزنه استراحت میکنه. بیرحمانست ولی بزارین بهتون بگم که بعد این چند سال زندگیم فهمیدم که تنها بی تفاوت بودنه که باعث میشه این زمانه بی رحم عادی حرکت کنه و زندگی به جریان عادیش بیفته. 

همه بهم میگن که من آدم خیلی بیخالیم، هیچی برام مهم نیست و همیشه همه چیو پشت گوش میندازم. خب، درست میگن. من چشمهای بیخیالم و به همه‌ی مشکلات و سختی ها میبندم و سعی میکنم فراموششون کنم. خواهرم بهم میگه که واسه‌ی همینه که روی صورتم هیچ جوشی ندارم و پوستم تمیزه چون بدنم نمیدونه استرس و سختی چیه، واسه‌ همین سیستم بدنم ریلکس و در آرامش میمونه.

اما اون نمیدونه، هیچکدوم نمیدونن که من از درون جوش میزنم. من همه چی رو پشت گوش نمیندازم، داخل گوش هام میریزم؛ و یه روزی، یه زمانی، یه ساعتی، یهویی همه اون مشکلات جمع میشن و مثل مار هایی با هم به درون بدنم حمله میکنن. قلب و مغزم و میخورن و باعث میشن که خونریزی کنم؛ یخ بزنم و از چشم هام خون و اشک قاطی بیرون بریزه. و من اون یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت یا حتی چهار ساعت رو میشه گفت میمیرم. انگار کسی روحم و از بدنم جدا میکنه و شکنجش میکنه و بر میگردونه سرجاش. همه‌ی این ها در حالی اتفاق میفته که همه خوابن و هیچکس زخمای روحم و نمیبینه و صدای زجه هاش و نمیشنوه؛ چون سر من توی بالشت و پتو غرق شده و دندونام به خاطر گاز گرفتنشون خونریزی میکنن. این وضع ادامه داره تا وقتی که خوابم ببره؛

و من فرداش با لبخند بلند میشم. به آسمون و گل ها سلام میدم و صورتم و باهاشون میشورم. روی سقف میرقصم و آهنگ میخونم. پر حرفی میکنم و بقیه رو به خنده میندازم. روی گونه های همه چی بوسه میکارم و بهشون عشق میورزم، حتی دیوار های اتاقم! و باز هم میشم همون ناستاکای بیخیال که با رنگ های توی دستش همه جا رو آبی و زرد رنگ میکنه. چون هر چقدر که پستی و بلندی های زندگی باعث بشه که شب هایی با ابر های تیره داشتم باشم، من بازم میخوام که به دور دست ها نگاه کنم و شاید سخت، اما ازش لذت ببرم.

پس کسی میشم که همه با دست نشونش میدن و میگن "مثل اون زندگی کن بابا، بیخیال." آره. من اینجوریم! اینجوری زندگی میکنم و تا آخر عمرم توی همه‌ی بیوگرافی هام مینویسم که من آدم مثبت اندیش و مثبت زندگی کنی هستم و من شادم و گل و کیوت کیوت و گربه و دست و جیغ هورااااا.

 

پ.ن: پستش کنم یا نکنم؟ مسئله این است... لعنت! مسئله چه بود؟!

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Tuesday 2 Dey 99

اولین پست با کارن عزیز

پنجشنبه هفته پیش نه هفته ی پیشش بود که من خونه مامان بزرگم اینا منتظر اومدن خاله هام و شوهر خالم از یه شهر دیگه بودم. تو پست قبلیم گفتم که خالم پیش اون یکی خالم رفته بود تا از بچش وقتی سر کاره مواظبت کنه و من هم پیش مامان بزرگم رفتم تا تنها نباشه. قرار بود بعد اومدن خالم من برگردم خونه و به جاش خواهر بزرگم بره پیش خالم و از دختر خالم مواظبت کنه. خلاصه من منتظر خالم اینا بودم -چون واقعا دلم براشون تنگ شده بود- که یهو مامانم و خواهرام و پشت بندش دو تا دیگه از خاله هام اومدن(محض قاطی نکردنتون من چهار تا خاله دارم که منتظر اومدن دومی و سومی بودم و از اون طرف اولی و آخری اومدن) مثل اینکه اومده بودن خواهراشون و ببینن، چون خاله سومیم و یه ماه بود ندیده بودن و دومیه رو هم دو هفته.

خب میگفتم، بعد گذشتن اندکی وقت صدای در اومد که پسر خاله ی سه سالم شهریار بدو بدو رفت و در و باز کرد که خالم اینا پر سر و صدا وارد شدن. بعد از کلی احوال پرسی و ماچ از دور، نشستیم و من مشغول بازی کردن و رفع دل تنگی با دختر خالم بودم که یهو صدای جیغ و دست اومد، مثل وقتی وقتی که عروس و دوماد وارد سالن میشن:| سرم و بردم بالا تا ببینم ماجرا از چه قراره که یه شیئ پهن و مشکی رنگ دست مامانم دیدیم.

لپ تاپ. آره لپ تاپ بود. بعد از اینکه چند سال پیش لپ تاپم(که لپ تاپ خود خودمم نبود) به صورت غم انگیزی به چخ رفته بود سرشون و خورده بودم واسه لپ تاپ، طوری که اسم لپ تاپ و میشنیدن دیگه کهیر میزدن-_______- اون لحظه فقط میتونم بگم که کپ کرده بودم و بعد چند دقیقه که لپ تاپ و مثل یه چیز مقدس گذاشتن تو بغلم شروع کردم به خندیدن و ور رفتن باهاش.

الان هم بعد مدتی اومدم تا باهاش پست بذارم و با اینکه کیبوردش حروف فارسی نداره دارم از حفظ تایپ میکنم. خونه مامان بزرگم اینا هم هستم و خالم با یه کیک خیلیی خوشمزه و دمنوش رزماری داره ازمون پذیرایی میکنه که عکسش و ته پست گذاشتم*----* خودش و کشت وقتی بهش گفتم میخوام از کیک عکس بگیرم. هی میگفت نه این زشت شده بزار یه روز دیگه یکی دیگه درست میکنم اون و بذارXD 

میدونید یه جایی خونده بودم که اگ روی وسایلت اسم بذاری و باهاش حرف بزنی بیشتر برات میمونه و بهتر برات کار میکنه:> خب منم که عاشق این جور خرافات ها، اسم لپ تاپم رو کارن گذاشتم. این اولین باری بود که واسه انتخاب اسم زیاد به مخم فشار نیوردم. 

فردا امتحان دارم و هیچی نخوندم. درسته خیلی عقبم ولی اصلا واسه این امتحان استرس ندارم چون راجب طراحی وبه:))) هه، نمیدونن ما خودمون این کاره ایم*به افق خیره میشود و احساس غرور میکند*

سریال کره ای روباه نه دم رو تموم کردم و منتظر قسمت بعدی زیبایی حقیقی ام. آخخخ، اینجام مثل وبتونش رو سئوجون کراش زدم:}}} خداروشکر اینجا جونگیونگ زیاد لوس نیست. تو وبتون بعضی اوقات دلم میخواست سرش و با گیوتین بزنم-_____- بعد سریال راجب زیبایی درونه ولی ملت کامنتا رو با سئوجون خوشگل تره و سوهو خوشگل تره ترکوندن:|||| بس کنین لعنتیا:||| دارم انیمه عروس جادوگر رو هم میبینم. فقط میتونم بگم، فوق العادست...

پی نوشت: پست خیلی چرتی شد اما نمیدونم چرا دلم میخواد هر طور شده پستش کنم! میخوام این واقعه رو یه جوری ثبت کنم:)

پی نوشت 2: دور و برم شلوغه اصلا نمی دونم چی دارم مینویسم:| شهریارم هی داره ورجه وورجه میکنه و دکمه های کیبورد و الکی میزنه. کلی چیز میخواستم بنویسم/:

 

 

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Tuesday 25 Azar 99

نامه ای به 80 سالگیِ بنده

سلام برتو ای پیرزن خسته و درمانده!
میدانم که الان آنقدر از همه چیز خسته ای و حتی حال راه رفتن را هم نداری، چه برسد به رفتن به وبی که در 16 سالگی ات ساختی و در آنجا این نامه را بخوانی. از کجا میدانم؟ خب معلوم است! من خودم را خوب میشناسم. الان که در دو قدمی جوانی ام بسیار تنبل و یکجا نشین هستم چه برسد به وقتی که 80 سالم بشود! اصلا بگو ببینم، هنوز هم وبلاگ بیان و وبلاگ و این اینترنتی که الان بدین گونست تا آن موقع شکل خود را حفظ کرده یا چیز های جدید تری جایگزینشان شدند؟ اصلا یادت می آید که وبلاگی داشتی؟ اسمت چه؟ اسمت را به یاد می آوری؟ ناستاکا شارون! واقعا نمیدانم روی چه حسابی این نامه را برای اینکه تو بخوانی نوشته ام اما خب دگر چالش است جانم، باید بنویسمش. البته بگم که به اجبار این کار را انجام نمیدهم و آنقدر با علاقه دارم برایت نامه مینویسم که هر چقدر مادربزرگ میگوید این تبلت کذایی را کنار بگذار و به آغوش خواب برو اهمیتی نمیدهم که نمیدهم.

خب، انتظار ندارم که بتوانی از خودت بگویی اما دلم میخواهد کلی سوال از تو کنم. چه خبر؟ بلاخره یک برنامه نویس یا یک مهندس کامپیوتر شدی؟ برنامه مورد نظرت را ساختی؟ یک خانه مستقل برای خودت خریدی که خودت و گربه ات در آن زندگی کنید؟ آن را دیدی؟ همانگونه است که هر شب در ذهنت تصویر سازی اش میکنی؟ چند بچه آوردید؟ با دوستانت به تنگه‌ی بسفر یا شمال رفتید؟ آخر زری به یکی از فانتزی های خود رسید و با یک شاهزاده قطری مزدوج شد؟ سارا چه؟ نقاش یا پرستار معروفی شد؟ از فاطمه بگو. آیا آشغال ها را دم در گذاشت و به فردی که در ذهنش تصورش میکند رسید؟
خواهر بزرگت یاسمین دکتری شد که زبان زد همه باشد؟ وای مطمئن هستم که الان قربانش بروم نگین خواهر کوچکت به پاس عمل های زیبایی از هر دو شما خوشگل تر شده است! خواهر زیبایم. 
آیا آنقدری که هر شب آرزو میکردی که از عمر تو کاسته شود و به عمر مادر و پدر و خواهر و مادربزرگ و خاله و کلا خانواده ات و دوستانت اضافه شود اضافه شده؟
آخر سفری به سئول کره جنوبی کردی؟ در یکی از رستوران هایشان نودل تند سفارش دادی؟ در کنار کار هایت دوبلوری هم میکنی نه؟ گویندگی چطور؟ یا حتی میکس؟ اگر هم نه اشکالی ندارد. به خودت سخت نگیر دختر. تو را به خدا بگو که یک داستان را بلاخره به پایان رسانده ای؟ به کنسرت هالزی رفتی و او را به چشم دیدی؟ ملانی مارتیز چطور؟ در کنسرتش با آهنگ mad hatter او دیوانه وار خواندی؟ بلاخره بزرگ شدن شهریار پسر خاله ات و هانا دختر خاله ات را دیدی؟ با هم مزدوج شدند یا نه؟ هنوز هم کرونا را به خاطر داری؟ یادت است چه بلای جان گیری بر سر مردم بود؟ البته فکر نکنم چیزی به یادت بیاید. الان که الان است آلزایمر داری و همه چیز را زود به زود به دست فراموشی میسپاری چه برسد به آن موقع که پیرزنی 80 ساله ای. خوش به حالت. به آرزویت که میخواستی موهایت سفید سفید شوند رسیدی. راستی هنوز هم انیمه و سریال کره ای تماشا میکنی؟ یادت که نرفته است اوتاکو و کی درامر یعنی چه؟ اگر آره که خوب است اگر هم که نه ولش کن و به مغزت فشار نیاور. میترسم سکته مغزی بزنی و بچه ها و نوه هایت را داغ دار کنی.
کلی سوال هنوز از تو دارم اما میدانم که بی حوصله و حتی اگر تا وبت آمده باشی نصفه این پست را ول کرده ای پس نه تو را خسته میکنم نه انگشتان خودم را؛
فقط جان من بگو که آخر دستانت در دستان آن گرم است؟ دوستدارم بدانم که کیست، کی به سراغت آمد و ماجرایتان چگونه بود. بگذریم. سرت را درد نیاورم. امیدوارم همیشه در کنار خانواده ات، آن و در کنار بچه و نوه و شاید هم نتیجه هایتان روزگار خوشی را پشت سر بگذاری و به خوبی و خوشی این 80 سالگی را هم رد کنی پهلوان. به امید روز های خوب.
دوستدار تو:
نازنین یا همان ناستاکای 17 ساله...

 


 

دلم برای کتابی و ادبی نوشتن تنگ شده بود:}
مرسی از استلا و لی نرگس که من و به این چالش بامزه دعوت کردن:)))
دعوت میکنم از زی زی، سحری، زینبی، سارا، نو بادی، وهکاو، دینز، مائو، آیامه و یومیکو چان که به این چالش بپردازند:>

بسی خوابم میاد برای همین اصلا حال نداشتم که اسما رو لینک کنم( ̄~ ̄ ')

 

پ.ن: گوشیم باطریش داغون شده و از شانسم مجبورم یه باطری نو برای حضرت آقا/خانم( :| ) بخرم-____-

پ.ن 2: همین الان از آشپزخونه یه صدای وحشتناکی اومد. به نظرتون جنه یا ارواح شیطانی؟

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Tuesday 11 Azar 99

پایان به این بازی کثیف!

میدونید انگاری بعد یه مدت که توی وب کلی فعال میشم، حس شوق و علاقم و از دست میدم و دیگه دلم به گشتن تو وب و خوندن پستا و پست گذاشتن نمیره! نمیدونم چه مسخره بازیه اما عصابم و حسااابی خورد میکنه. واسه همین به زورم که شده اومدم وب تا یه پست بزارم و به این بازی کثیف پایان بدم. خیلی بسی حسودیم میشه به اونایی که هر روز هر روز یه پست میزارن و هر چند چیز خاصی نمیگن اما خیلی شیرین و جاذابن:))) من اینجور که پیش برم، با این وضع سالی پنج تا پست میتونم بذارم/: ملت الان صفحه وبشون با اینکه دیر تر من کوچ کردن بیان شده سه-چهار تا صفحه و من تازههه رفته تو یه صفحه:| چه وضعشه وجدانا؟ بس کن ناستاکا بس کنننن.

وبمم الان به خاطر اینکه بک گراند و سر صفحش و با سرور آپلود نینجا آپلود کردم و آپلود نینجا زده به سرش به چخ رفته-______- منم که ماشالا فعال اصلا حال ندارم عکسا رو جایگزین کنم و فقط به یه پیام به آپلود نینجا بسنده کردم:}

شنبه هفته پیش خالم پیش اون یکی خالم رفت تا موقعی که سر کار موقتش میره از دختر خاله کوچیکم هانا مواظبت کنه و من و هم فرا خواندن تا در این ایام پیش مامانبزرگم که تنهاست بمونم. و الان یه هفته و یه روزه که من اینجام و بعله:))) میدونید خونه مادربزرگ هر جا باشه اون آرامش خودش و داره. اصلا یه چیز دیگست. از گل کاغذی های صورتیه توی حیاطش بگیررر تااا غذا های خوشمزه ای که مامان بزرگت به زور پیچپونه تو حلقت و اگه نخوری روزگارت سیاهه:) اما بدیش اینه که دلم واسه خانواده خودم و ارتا تنگ شده. بعله من به خانوادم خیلی وابستم:> البته نه اونقدری که زار زار گریه کنم و نتونم جای دور برم، فقط دلم خیلی زود به زود تنگشون میشه.

روزای اولی که اومدم اینجا اتفاقایی افتاد که فکر کردن بهشون مخم و درد میاره(پست قبل بی ربط نیست بهشون) اما یکم که گذشت رسید به هفت آذر، تولد دوستای بسی صمیمیم زهرا یا همون زِری خودمون و سارا:} البته تولد سارامون پس فرداش بود ولی تولدشون و با هم گرفتن تا دیگه مجبور نشیم تو این کرونا دوبار از خونه بزنیم بیرون. میدونم میگید نگاه اینا رو تو این وضع کرونا رفتن بیرون ولی باور کنید رفته بودیم تو ته شهر که اثری از هیچ بنی بشری نبود. با اینکه کسی نبودم اونقدر رعایت کردیم که این اسپری دست من نمیفتاد. کل شهر و اسپری زدم من اصلا-_____- از این قضایا که بگذریم کلییی بهمون خوش گذشت و حال کردیم و مسخره بازی در اوردیم. فیلماش هم کاملا موجود هستشXD 

الان با کلی حس خوب اومدم که پست بذارم، با اینکه نت به خاطر بارونه بی وقفه ای که از دیشب میباره ضعیفه و حتی به خاطرش امروزم مدرسه تعطیله، ولی اومدم که امروز 99/9/9 ساعت 09:09 رو تو این وب ثبت کنم:)))*وی از روز و ساعت های رند بسی خوشش می آید*

 

پ.ن: لعنتی من عاشقققق این بارونممم، حتی دلم نمیاد که آهنگ گوش بدم و خدایی نکرده صداش و از دست بدم. همین الانم شدیددد شدددمنبزتثضحهزعتحهذزو

بعدا نوشت: یادم رفت که از وضع میهن بلاگ، اولین وبلاگی که توش فعالیت داشتم بگم و خب، دردناک و غم انگیزه. نوشته های ناستاکای چهارده ساله که خامی توی تک تک کلماتش موج میزنه و خاطراتم. همه چی از بین میره. کاش نمیرفت، کاش واقعی نبود. کاش...

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Sunday 9 Azar 99

من ساکت نمیمونم

ازم انتظار دارن که ساکت باشم و به یه استیکر اکتفا کنم و میگن که: "خب اون خره، تو خوب باش". لعنتی اونقدر این حرف ها رو گفتیم که الان هر جور بخوان باهامون رفتار میکنن!!!

به من میگه که: "ببین من با اون بد تر از تو حرف زدم اما اون هیچی بهم نگفت". افتخار میکنه! افتخار میکنه که میتونه هر جور که دلش بخواد با همه رفتار کنه و کسی چیزی بهش نگه و نادیده بگیره.

ولی من هر کسی نیستم. من کسی نیستم که در لجن زارت و باز کنی و بهت اجازه بدم که مغز و عصابم و کثیف کنی. شاید اون اجازه بده اما من نمیتونم. چون اون اونه و من منم. من نمیتونم ساکت باشم، من نمیتونم بیخیال باشم. من میزنمش!

آره!

میدونم آخرش کباب میشم، آخرش هیچکس بهم گوش یا حقی بهم نمیده و میگن که: "خب تو نباید میپریدی بهش، باید بیخیالش میشدی". اما دیگه اهمیت نمیدم، دیگه خستم از اینکه یادم بیفته و حسرت بخورم برای شخصیتی که زیر پاهاشون خوردش کردن. شده برای خودمم نمیذارم اونا برنده شن.

نه، نه دیگه؛

من ساکت نمیمونم...

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Friday 30 Aban 99

برگی از تاریخ برای آینده - Covid-19

همه چیز از یه خبر شروع شد. بیماری ای که مثل سرما خوردگی توی چین داشت گسترش پیدا میکرد. اون موقع جز اینکه از سوپ خفاش انتقال پیدا کرده(که همچین چیزی واقعی نیست!) چیز دیگه ای ازش نمیدونستیم، حتی اسمش! فقط جک های زیادی ازش توی فضای مجازی پخش شد که چینی ها رو به خاطر تغذیه عجیبشون مسخره میکرد. خوندیم. خندیدیم. اما گذشت تا اینکه به طریقی به کشور ما هم راه پیدا کرد. شد یکی از دغدغه هامون. شد عاملی که ما رو از هم دور میکرد. شد جدا شدن از هر رو به رویی و به هم نزدیک شدنی. شد چیزی که باعث بیشتر استرس و اضطراب روزانمونه. شد درد. شد مرگ آدم های دوست داشتنی یا نداشتنی زندگیمون. شد بیماری ای که هیچوقت اسمش از ذهنموت پاک نمیشه.

کوید-۱۹ یا همون کرونا. ساخته شده در چین. چینی که الان با آمار خیلی کم توی مرگ و میر به گرد پای ما هم نمیرسه:)))

یادتونه میگفتن هر چیزی چینیه بدرد نخوره و شکستی؟:))) الان نه تنها شکستنی نیست بلکه خودش عامل شکستنه. شکستن کمر مادری که فرزند چند سالش و که با خون دل بزرگ کرده از دست داده. شکستن دل دختری که پدر دکترش رو در اثر محافظت کردن از بقیه از داده و دلی که دور از خانواده و عشقشه و تمام وقتی که نمیتونست با اونها باشه رو از دست داده.

آره از دست دادن. کرونا باعث شد خیلی چیزا رو از دست بدیم. وقت، شادی، تحصیل، شغل، عمر. درسته خوبی هایی هم داشته اما در برابر بدی هاش هیچن. درسته کلی بهمون درس، فرصت تفکر و شکرگذاری داده اما به همون اندازه، شاید هم بیشتر زجر هایی داشته، که نیاز نیست من بگم و کام خودمون رو تلخ تر کنم.

از همه اینا بگذریم، میخواستم این چالش و انجام بدم تا در آینده که با کرونا خداحافظی کردیم بهش رجوع کنم و بخونمش. ببینم اون موقع که قرنطینه بودم و الان که نیستم چه فرقی کردم و زندگیم چه جهشی داشته!

خب. قبل از کرونا برنامه من اینجوری بود که شش ربع کم پا میشدم و با اتوبوس یا بابام میرفتم مدرسه. بعد از مدرسه ساعت دو سوار اتوبوس میشدم و بعد پیاده تا خونه میرفتم. ناهار میخوردم و بعد دیدن سریالی، انیمه ای چیزی با چیپس سرکه ای و آلوچه و لواشک که سر راهم خریده بودم یا گشتن توی وب و اینستا و چت با دوستام میخوابیدم. ساعت شش یا هفت بیدار میشدم و سر تلوزیون مینشستم، با گوشی ورمیرفتم و یا تکالیفم و انجام میدادم. بعضی اوقاتم وقتی بیدار میشدم میرفتیم خونه مادر بزرگم یا از همون مدرسه پیاده تا خونه مادر بزرگم میرفتم.

الان اینجوری شده که صبح ساعت هشت بیدار میشم و بعد حاضری زدن زیر پتو یه چشمه تبلتمو نگاه میکنم. اون وسطام با دوستام چت میکنم و یه سری به وب میزنم. ساعت یازده تبلت و میذارم کنار و تا یک-دو که مامانم از سرکار میاد میخوابم. بعدش روز و قاطی پاتی به دیدم سریال، تلوزیون، انجام دادن درسا، ور رفتن با گوشی میگذرونم. هنوزم خونه مادر بزرگم اینا میریم اما خیلیییی کم. این روزام یه قسمتی از برنامم و به ارتا اختصاص دادم برای آماده کردن غذا و بازی کردن باهاش.

دختر، نوه، یا نازنین عزیزم، مطمئنم که الان از ما به عنوان نسل سوخته یاد میکنین و میگین پوووفف اینا دیگه چقدر بدبخت بودن و کرونا رو مثل بقیه ویروسایی که تجربه نکردین مثل وبا و طاعون و... میدونین اما اگه یه زمانی توی کتاب یا جایی راجبش خوندین همینجوری سرسری ازش رد نشین و بگید خب اینم یه ویروس دیگه بود که تموم شد. آره درسته تموم شد و رفت پی کارش اما زندگی و خوشی خیلی های دیگه رو هم تموم کرد. با اینکه خوشحال میشیم که به سختیا بخندین و اونا رو همونجور که تو گذشته موندن رها کنین اما خواهشا ازش درس بگیرید. احمق بازی های الان بعضیا رو بشنوید و نگاه کنید و سیس لقمان حکیم به خودتون بگیرید(تو ادبیاتتون خوندینش دیگه نه؟)

امیدوارم موقعی که این پست و میخونین واقعا اونطوری که الان میگن و پیشبینی میکنن کرونا توی سال ۱۴۰۰ از بین رفته باشه و، جز یه سری جک و اصطلاحات ازش چیزی باقی نمونده باشه...

 


 

این چالش از اینجا شروع شده و مرسی از یومیکو و مائو چان که من و به این چالش دعوت کردن*---* 

مثل همیشه نه چون من آخرین نفری بودم که این چالش و رفتم همه این چالش و انجام دادن پس فقط دعوت میکنم از لی نرگس و زینبی(که البته این روزا خبری ازش نیست:<).

هر کی هم شرکت نکرده زود تند سریع بگه که اسمشو بنویسم:))

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Sunday 25 Aban 99

اولین باران پاییز+...

همیشه و همه جا گفتم که پاییز و اونقدرا که بقیه بهش عشق میورزن دوست ندارم. اما برعکسش برای بارون و روزای ابریش جون میدم. به خاطر اینکه توی یکی از گرم ترین شهرای کشور زندگی میکنم همیشه آخرا یا وسطای پاییز هوا یکم بهتر میشه و بارون میاد سراغمون. هعییی...

باورتون میشه الان تو خونه ما کولر روشنه؟!:)))

از دیروز و پس پریروز هوا یکم حالت بارونی داشت و منتظر بودیم که نه، منتظر بودم که بارون بزنه و امروز بیست و یک آبان اولین بارون سال نود و نه ما شروع به باریدن گرفت=)))) البته خیلیییی نم نمه و هی قطع و وصل میشه اما از حس خوبی که بهم میده اصلا کم نمیکنه. ارتا هم مثل اینکه اولین بارشه که بارون میبینه واسه همین همش در حال بپر بپر کردن و بازیگوشیه. منم به دنبالش که ببرمش زیر سقف تا خیس و بد تر مریض نشه.

خواهر بزرگم همیشه میگه روزای ابری خیلی دلگیرن و آدم فقط دلش میخواد بخوابه و واسه‌ی همین از روزای ابری و بارون اصلا خوشش نمیاد. ولی من برعکسش حس زنده بودن و زندگی میکنم و فقط میخوام که این روز و با تموم وجودم حس کنم. حالا از این روز که بگذریم میخوام یکمی از دیروز و هم تعریف کنم واستون.

دیروز قرار بود که با خواهرم بریم بازار برای گرفتن عکس گواهینامه. به خیال اینکه هوا خوب شده و خنکه تصمیم گرفتیم پیاده بریم که حقیقتا از کرده خود پشیمون شدیم چون هوا برعکس چیزی که فکر میکردیم گرم بود. حالا دیروز-پس پریروز خنک بودشا اما از شانس ما نه چون میخواست بارون بزنه هوا گرم شده بود و یه حالت شرجی ای داشت. خلاصه نه چند وقت بود از خونه بیرون نزده بودم تو راه کله خواهرم و خوردم. از خوندن آهنگ سونیک که بگذریم راجب هر آدم و ماشینی که رد میشد حرف میزدم. مثلا تو راه یه مغازه دار و دیدم که سرش و تکیه داده به دیوار، و شروع کردم به داستان ساختن که آره زنش پا به ماهه و پول اجاره ندارن بدن و درامدی تو کارش نداره. و خودم با داستان من در آوردیم ناراحت شدم و میخواستم برم مغازش تا خودم مشتریش بشم و بهش کمک کنم(حالا کارش بازرگانیم بود که من اصلا نمیدونم چی چی هست:|) که خواهرم همچین نشگونی ازم گرفت که دستم کبود شدTT

بعد اینکه خواهرم کارش تموم شد به اصرار خودش(جون عمه نداشتم) بردم و بهم آیس پک داد که خیلی چسبید. توی راه برگشتنم باز در حال خوندن سونیک مواظب بودم تا پام و روی خط های موازایکا نزارم که نسوزم. حالا شما فرض کنید یه دختر 17 ساله با قد 165-166 تو خیابون داره میخونه"سونیک، خسته نمیشه سونیک،برنده میشه سونیک، دشمن خلافه، دشمنا از دستش کلافه. با سرعتتت، با قدرتتتت، میدوه تند و تند و تتتتتتتند و..."*وی در حال نوشتن با ریتم بلند بلند میخواند و پس از دیدن چشم غره مادرش خفه خون میگرد* و داره مثل منگلا رو مزاییکا راه میره. این جریان ادامه داشت تا اینکه یه بچه تقریبا هفت هشت ساله مثل آدم از جفتم رد شد و با تعجب بهم نگاه کرد. و بگم که، آب شدم:)))))

بلاخره به خونه رسیدیم که متوجه شدیم کلید نیوردیم و اینکه گوشی منم از بی شارژی خاموش شده بود*وی آنقدر عکس از خودش در همه حالتی و در هر جا حتی دستشویی گرفته بود که گوشی و حافظه اش رو به موت رفته بود نه خاموشی* هر چی هم در میزدیم کسی نمیشنید و در و باز نمیکرد. پس مجبور شدیم که از دیوار بالا بریم، یعنی البته بالا برم:)))) نمیدونم میدونید یا نه ولی من تو خانواده از بچگی به اسم میمون شناخته میشم:)))) خلاصه من به هر طریقی چهار چنگولی از دیوار بالا رفتم و در باز کردم و رفتیم داخلو پس از اسپره کردن و شستن کل وجودمون شروع کردیم به دعوای خانواده‌ی کَرِ عزیزمون...

 

پ.ن:کلی چالش داره رو دستم باد میکنه اما با این حال یه پست از اندر احوالاتم گذاشتم:}

پ.ن2:دلم میخواد Shadow fight بازی کنم اما بروزرسانی و مطمئنن نزدیک یه گیگ باز دیتا میخواد، و منم نتم و از سر راه نیوردم:))))

پ.ن3:چرا اینقدر الک بنجامین خوبه؟=))))

​​دانلود آهنگ 

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Wednesday 21 Aban 99

این من هستم...

این چالش از اینجا شروع شده و مرسی از یومیکو چان که منو به این چالش دعوت کرد^^ *وی خودش را به زور دعوت کرده استXD*

●زندگی رو دوست دارم و از مثبت بودن خوشم میاد.

●بدون آهنگام نمیتونم زندگی کنم و به تک تک جملات و ریتم هاشون عشق میورزم.

●به گربه ها خیلی علاقه دارم، طوری که اکسپلور اینستام و سرچ های گوگلم همش راجع گربه هاست.

●از نظم و انظباط خیلی خوشم میاد اما متاسفانه آدم خیلی تنبلی هستم.

دعوت میکنم از زینبی، لی نرگس، سارا و زی زی گولو بلاسم .

بقیه هم که اسم نبردم مثل اینکه تو چالش شرکت کرده بودن:< اگه کسیم نکرده بود و من حواسم نبوده ننوشتمش بگه:)

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Sunday 11 Aban 99

سلام دوست عزیز! حال داری بخونی؟

این پست و در حالی مینویسم که از خستگی رو به موتم و پا هام و از شدت درد نمیتونم تکون بدم. حس میکنم با یه تریلی تصادف کردم-_____- تقریبا شیش ساعت من و مامانم تو حیاط بودیم و داشتیم باغچه رو سر و سامون میدادیم. البته یه ساعتشم...تعریف میکنم حالا:)))) فعلا بزارین سلام و احوالپرسی کنیم...

سلام:] چطور مطورید؟ چه خبرا؟ هوا چطوره؟ خدایی چند وقت بود نیومده بودم وب؟ چهار ماه یا پنج ماه؟! هعییی، نمیدونم! فقط میدونم دلم واسه همه چیز اینجا تنگ شده بود. مخصوصا دوستام و اونایی که اینستا نداشتن یا نداشتمشون(هر کدومتون که اینستا دارین و من ندارمتون زیر همین پست آیدیتون و بدید تا سریع دنبالتون کنم) تو این پنج ماه فکر کنم فقط یه پست و سه تا چهار تا استوری گذاشتم اینستا، اونم به زور. میدونید کلا من اونجا راحت نیستم و نمیتونم درست و حسابی حرفام و بزنم. اگه دقت کنید زیر پستام به جز یه جمله چیز دیگه ای ننوشتم. چون کلی آدم من و دنبال میکنن که من باهاشون راحت نیستم و دلم نمیخواد من و بشناسن. البته دوستای صمیمیم و خواهرم(که از رگ گردن به من نزدیک تر است) هنوز نمیدونن که من وبلاگ دارم، البته خواهرم یه‌ چیزایی میدونه اما دوستام اصلا. نمیدونم چرا چیزی بهشون نمیگم. شاید میترسم که از دستون بدم اگه از درونم بیشر با خبر شن، شایدم...نمیدونم. یه طرف از مغزم میگه که چرا باید بهشون بگی؟ همه چیو نباید گفت که. بعضی اوقات یه چیزاییم باید بین مثل راز بمونن. اون طرف مغزمم مثل همیشه در حال سرزنش کردنمه که چرا از کسایی که مثل خواهرتن همچین چیزی رو مخفی میکنی. خلاصه مغزم و ول کردم و رفتم سراغ قلبم، اما دیدم اونم یه گوشه قایم شده و مثل خودم وقتی غمی دارم تو خودش مچاله و ساکت شده. آخر سر مجبور شدم که به حرف شیکمم گوش کنم و برم یه چیزی بخورم تا یه کم مغزم و خالی و شیکمم و پر کنم:|

من همیشه سعی میکنم که انر‌ژی مثبت داشته باشم و به همه انرژی مثبت بدم، دلم نمیخواد کسی رو اینجا با چسناله هام ناراحت کنم. واسه همین حتی اگه روز بدی هم داشته باشم سعی میکنم یه پست خوشحال بنویسم تا روحیه بقیه رو مثل خودم نکنم اما خب، دیگه خسته شدم با اجازتون. اشتباه نکنید، منتی نیست. منظورم این نیست که چقدر من‌ آدم خوبیم و واسه ناراحت نشدنتون پست منفی نمیدادم و آه بیایید دستم را ببوسید؛ نه عامو. من کلا آدم اینطوری هستم. نمیدونم چی بهش میگن، درونگرا؟ میخوام سعی کنم از این به بعد شده یکی دو تا پست آه و ناله کنم و بگم وعی خدا این بندت چقدر بدبخته و...خلاصه بگم که از این به بعد منتظر پستای چسناله من باشید:)))*خواننده های وبلاگ وی را آنفالو میکنند*

خب از همه اینا بگذریم. توی این چند ماه یه عالمه سریال کره ای انیمه دیدم که سریالا رو پست قبلی خوباش و سوا کردم و گذاشتم، انیمه ها هم انشالله اگه زنده بودم تو یه پست دیگه میذارم واستون.

الان میخوام یکم از اتفاقات این چند ماه و تعریف کنم واستون. میدونید کلا ما خانواده ی(مادری، خانواده پدریم و حتی عمو هامم به غیر از یکیشون تا حالا ندیدم:} بعله) خیلی صمیمی ای هستیم و به هم بسی نزدیکیم. واسه همین همیشه تولدای همو جشن میگیرم و کلی هم خوش میگذرونیم. مثلا همین چهارشنبه این هفته تولد خاله کوچیکم بود که کلی حال کردیم و خندیدیم. بگم که با اینکه به هم خیلی اعتماد داریم از هم فاصله گرفته بودیم و ماسکم زده بودیم. از تولد خاله دومیم تو مرداد که بگذریم، تولد دو قلو های دختر، پسر ناهمسانمونم تو آخرای شهریور بذاریم کنار(فقط اشاره کنم که من خیلی جاذاب شده بودمD= ) تولد خواهر کوچیکمم‌ لوسیفر که اول مهر بود و همسن دو قلو هامونم شد هیچ برسیم به تولد خواهر بزرگه دوقلو ها که از من یه سال و نیم کوچیک تره. دقیق روز پانزده مهر بعد از اینکه با تعداد محدودی رفتیم کافه و خوشگذروندیم و کلی عکس گرفتیم برگشتیم خونه خالم اینا که یه جشن مفصل بگیریم که دیدیم دوربینای خونه خالم شکستن و در هال بازه و قفلش شکسته. ینی اون لحظه که در حیاط و باز کردیم و دیدیم در هال بازه مردیم و زنده شدیم. ینی چطور بگم، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خلاصه پلیس اومد و فردا صبح دوربینای خونه بقلی رو که چک کردن فهمیدن دزد بوده. متاسفانه شوهر خالم سال پیش نه سال پیشش فوت کرده و خالم و داییام و مادر بزرگم با شوهر خاله ی آخریم همه کار ها رو کردن. وقتی داخل خونه رفتیم خونه کاملا بهم ریخته بود. مرتبش که کردیم فهمیدیم کیف سامسونت خالم که توش مدارک خونه و شناسنامه هاش بود نیست با بدلیجات دختر خالم که خیلی شبیه طلا بودن. خوشبختانه چیزی به غیر از این دو تا کم نشده بود که فرداش هم کیف سامسونت و تو جاده با تمام مدارکات پیدا کردن. مثل اینه دزدای احمقی به تور خالم اینا خورده بود که فرق بدلیجات و با طلا تشخیص نمیدادن. خالم اینا هم بد جور خوش شانس بودن. با اینکه طلا هاشون یه کمی فقط از بدلیجات فاصله داشت اما اونا فقط بدلیجات و بردن. اسکلا حتی نرفتن تو آشپزخونه وگرنه اونجا گوشی و تبلتاشون تو شارژ بوده و تازه کلی پول هم رو سینک ظرفشویی گذاشته بودنXD البته یه چیز دیگه هم‌ ازشون گرفتن که اون آرامششون بود. طوری که تا چند هفته خونه رو ترک نکرن و هر بار هم یه هفته من میموندم خونشون یا یکی از خاله هام. تا اینکه الان در زد سرقت خریدن و دوربیناشونم درست کردن و همین چند روزه خیالشون راحت شده و یکمی آرامش بهشون برگشته. البته اینی که من تعریف کردم ربع ماجرا هم نمیشه اما خب خیلی خلاصش کردم تا سرتون و درد نیارم.

و اما یه دزدی دیگه هم اتفاق افتاد...

روز بعدی که از خونه خالم اینا رفتم خونمون شبش تو باغچمون یه صدا هایی میشنیدم اما توجهی نکردم. روز بعدش موقعی که هوا تازه تاریک شده بود رفتم آشغالا رو بذارم دم در تا بابام که اومد‌ خونه بذارشون کنار جاده. دیدم یه بچه گربه ی نانازی از گشنگی نزدیک پلاستیک آشغالا شده و از گشنگی میخواست آشغال بخوره منم که یه گوشه داشتم براش غش ضعف میرفتم رفتم داخل تا از غذای ظهر براش مرغ بیارم یکمی، تا هم آشغال نخوره، هم باهام دوست بشه. خلاصه وقتی یکم نزدیکش شدم و گذاشت تا نازش کنم فهمیدم که مریضه متاسفانه. چون از چشماش یه مایعی میومد و اصلا نمیتونست درست بازشون کنه. مدامم عطسه میکرد و یه مایع سبز رنگ از بینیش میزد بیرون. یکم بیشتر بهش غذا دادم تا تقویت شه و هر چی زود تر سلامتیش و بدست بیاره. فرداش هم بهش غذا دادم و شبش اونقدر ناراحت بودم که مثل همیشه پناه بردم به حیاطمون و یه گوشه نشستم. اونقدر به بدبختیام فکر کردم که گریم گرفت و اشکام گوله گوله میریختن زمین که یهو دیدم گربه اومد سمتمو نشست تو بغلم. منم با دیدن اون بیشتر گریم گرفت که چرا نمیتونم یه گربه هم داشته باشم که دستشو گذاشت رو صورتم. اغرار نمیکنم چخانیم در کار نیست. درسته یکی دو ثانیه این کارش و طول داد و بعدش همونجا تو بغلم گرفت مثل خرسی خوابید اما من همون موقع عاشقش شدم و فهمیدم این کوچولو دلم و برده. تا یه ساعت تو بغلم بود و یا خودشو لیس میزد یا هی خودشو لیس میزد/: خلاصه بعدش که رفتم حموم راجبش با خانوادم صحبت کردم که به جز بابام از همشون جواب صریح نه رو شنیدم. مخصوصا خواهر بزرگه‌ و کوچیکم. خواهر بزرگم که تو کل عمرش از گربه متنفر بوده، خواهر کوچیکمم نم فازش چیه یهو از گربه ها بدش اومده. مامانمم میگه زشته/: خب یه گربه مریضه گشنه چه شکلی میتونه باشه؟

خلاصه تا یه هفته من همینجور ازش نگهداری میکردم و بهش با کمک بابام دارو میدادم و سعی میکردم تو حیاط یه جای گرم درست کنم براش و بازی و محبت و غذا و اینا تا اینکه حالش بهتر شد و چشماش و تونست کامل باز کنه. عطسه هم گه گداری میکنه اما دیگه از بینیش چیزی بیرون نمیاد خداروشکر. دامپذشک که بردیمش گفت یه سرما خوردگی سادست که به لطف شما خیلی الان بهتر شده، یه سری دارو و شامپو و غذا ازش گرفتیم و اومدیم خونه تا بعد شستنش بیارمش داخل که با مخالفت شدید مامانم رو به رو شدیم. تازه خواهر بزرگمم نبود وگرنه اونم کلم و میکند. خلاصه کلی گریه و زاری کردم که هیچکدومشون به پشمشونم نبود.

امروز وقتی تو حیاط موقع چیدن پیچکا و نخل مردابا مامانم دید من چقدر به اون گربه علاقه دارم و اونم من و دوست داره یه کوچولو نرم شد. خوشحالم، مخصوصا بعد از اینکه امروز گربه یه ساعت تمام توی بغلم خوابیده بود و اونقدر بی دفاع و ناز شده بود که دلم میخواست قورتش بدم یه جا. البته از این نگذریم که کمرمم داشت توسط درد قوت داده میشد-______- 

این مال روز اولیه که به خونمون اومد.

اینم همین امروزه.

این کوچولومون دختره و خیلی بازیگوشه، البته اگه شیکمش پر باشه وگرنه مثل سادیسمیا میفته به جونم-_____- به تازگی هم شروع کرده با ناخوناش گرفتن دستم و گاز زدنش. البته درد نداره اصلا چون محکم گاز نمیگیره اما وقتی با اون ناخوناش دستم و میگیره داغونم میکنه. 

این بلایی که سر دستم اورده.

البته خودمم یکمی خوشم میاد وقتی دستم و گاز میگیره، نمیدونم چرا/: مازوخیسم شدید دارم احتمالا-___-

اینم مال موقعیه که تو بغلم خوابید.(توجهی به لباس کارگری ام نکنید)

دلتون نمیخواد به جای شام بخوریدش؟:))))

 

در باب این نگاهایی که بهم میکنه هم هیچی ندارم بگم چون واقعا احساسم و بیان نمیکنه:) فقط جامه دران دلم میخواد اونقدر به خودم بفشارمش که تبدیل به آب گربه بشهXD

 

دوستان من هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. زدم تو اینترنت برای دیدن اسم واسه گربه که عمیقا از کارم پشیمون شدم/: آخه کی اسم گربش و میذاره نانازه من و خرگوش کوچولو:|||| یه اسم دیگه ای بود که اصلا خودم ریختم پشمام موند. دستکش:|||||| فرض کن گربه به اون کیوتی رو صدا بزنی دستکش:||| یا چکمه های کوچک. چه وضعشه وجدانا-______-

خودم بعد این همه گشتن از اسم اِرتا(به معنی خاکی و زمینی) خوشم اومد ولی شما اگه اسم قشنگ و خاص تری مد نظرتون هست زیر همین پست بگیدش. روتون حساب میکنم*^*

و اینکه واسم دعا کنید خانوادم قبولش کنن چون واقعا دوسش دارم و میخوام که عضوی از خانوادمون باشه. وقتیم به نبودنش فکر میکنم دیوونه میشم و هی با خودم فکر میکنم اگه بره بیرون گشنه میمونه، گم میشه، مریض میشه و بقیه گربه ها اذیتش میکنن.

​​​​​یه امید کوچولو ته قلبم هست ولی...هعی.

خب دوستان، تا پست بعدی فعلا خداحافظ و مواظب خودتون باشید^^

 

پ.ن:دوستان تاریخ دیروز رو واسه این پست زدم چون این پست و دیروز نوشتم ولی الان دارم پستش میکنم. دیشب از شدت خستگی رو تبلت خوابم برد:)

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Friday 9 Aban 99
Dance in your nightmare,
And look deep into your heart,
Even if you have spider webs in your ears,
Even if you bleed,
And even if you are Shadow of illusion!
So Do not worry about destruction,
Because we all turn back to him...
نویسندگان