میدونید انگاری بعد یه مدت که توی وب کلی فعال میشم، حس شوق و علاقم و از دست میدم و دیگه دلم به گشتن تو وب و خوندن پستا و پست گذاشتن نمیره! نمیدونم چه مسخره بازیه اما عصابم و حسااابی خورد میکنه. واسه همین به زورم که شده اومدم وب تا یه پست بزارم و به این بازی کثیف پایان بدم. خیلی بسی حسودیم میشه به اونایی که هر روز هر روز یه پست میزارن و هر چند چیز خاصی نمیگن اما خیلی شیرین و جاذابن:))) من اینجور که پیش برم، با این وضع سالی پنج تا پست میتونم بذارم/: ملت الان صفحه وبشون با اینکه دیر تر من کوچ کردن بیان شده سه-چهار تا صفحه و من تازههه رفته تو یه صفحه:| چه وضعشه وجدانا؟ بس کن ناستاکا بس کنننن.

وبمم الان به خاطر اینکه بک گراند و سر صفحش و با سرور آپلود نینجا آپلود کردم و آپلود نینجا زده به سرش به چخ رفته-______- منم که ماشالا فعال اصلا حال ندارم عکسا رو جایگزین کنم و فقط به یه پیام به آپلود نینجا بسنده کردم:}

شنبه هفته پیش خالم پیش اون یکی خالم رفت تا موقعی که سر کار موقتش میره از دختر خاله کوچیکم هانا مواظبت کنه و من و هم فرا خواندن تا در این ایام پیش مامانبزرگم که تنهاست بمونم. و الان یه هفته و یه روزه که من اینجام و بعله:))) میدونید خونه مادربزرگ هر جا باشه اون آرامش خودش و داره. اصلا یه چیز دیگست. از گل کاغذی های صورتیه توی حیاطش بگیررر تااا غذا های خوشمزه ای که مامان بزرگت به زور پیچپونه تو حلقت و اگه نخوری روزگارت سیاهه:) اما بدیش اینه که دلم واسه خانواده خودم و ارتا تنگ شده. بعله من به خانوادم خیلی وابستم:> البته نه اونقدری که زار زار گریه کنم و نتونم جای دور برم، فقط دلم خیلی زود به زود تنگشون میشه.

روزای اولی که اومدم اینجا اتفاقایی افتاد که فکر کردن بهشون مخم و درد میاره(پست قبل بی ربط نیست بهشون) اما یکم که گذشت رسید به هفت آذر، تولد دوستای بسی صمیمیم زهرا یا همون زِری خودمون و سارا:} البته تولد سارامون پس فرداش بود ولی تولدشون و با هم گرفتن تا دیگه مجبور نشیم تو این کرونا دوبار از خونه بزنیم بیرون. میدونم میگید نگاه اینا رو تو این وضع کرونا رفتن بیرون ولی باور کنید رفته بودیم تو ته شهر که اثری از هیچ بنی بشری نبود. با اینکه کسی نبودم اونقدر رعایت کردیم که این اسپری دست من نمیفتاد. کل شهر و اسپری زدم من اصلا-_____- از این قضایا که بگذریم کلییی بهمون خوش گذشت و حال کردیم و مسخره بازی در اوردیم. فیلماش هم کاملا موجود هستشXD 

الان با کلی حس خوب اومدم که پست بذارم، با اینکه نت به خاطر بارونه بی وقفه ای که از دیشب میباره ضعیفه و حتی به خاطرش امروزم مدرسه تعطیله، ولی اومدم که امروز 99/9/9 ساعت 09:09 رو تو این وب ثبت کنم:)))*وی از روز و ساعت های رند بسی خوشش می آید*

 

پ.ن: لعنتی من عاشقققق این بارونممم، حتی دلم نمیاد که آهنگ گوش بدم و خدایی نکرده صداش و از دست بدم. همین الانم شدیددد شدددمنبزتثضحهزعتحهذزو

بعدا نوشت: یادم رفت که از وضع میهن بلاگ، اولین وبلاگی که توش فعالیت داشتم بگم و خب، دردناک و غم انگیزه. نوشته های ناستاکای چهارده ساله که خامی توی تک تک کلماتش موج میزنه و خاطراتم. همه چی از بین میره. کاش نمیرفت، کاش واقعی نبود. کاش...