همه چیز از یه خبر شروع شد. بیماری ای که مثل سرما خوردگی توی چین داشت گسترش پیدا میکرد. اون موقع جز اینکه از سوپ خفاش انتقال پیدا کرده(که همچین چیزی واقعی نیست!) چیز دیگه ای ازش نمیدونستیم، حتی اسمش! فقط جک های زیادی ازش توی فضای مجازی پخش شد که چینی ها رو به خاطر تغذیه عجیبشون مسخره میکرد. خوندیم. خندیدیم. اما گذشت تا اینکه به طریقی به کشور ما هم راه پیدا کرد. شد یکی از دغدغه هامون. شد عاملی که ما رو از هم دور میکرد. شد جدا شدن از هر رو به رویی و به هم نزدیک شدنی. شد چیزی که باعث بیشتر استرس و اضطراب روزانمونه. شد درد. شد مرگ آدم های دوست داشتنی یا نداشتنی زندگیمون. شد بیماری ای که هیچوقت اسمش از ذهنموت پاک نمیشه.

کوید-۱۹ یا همون کرونا. ساخته شده در چین. چینی که الان با آمار خیلی کم توی مرگ و میر به گرد پای ما هم نمیرسه:)))

یادتونه میگفتن هر چیزی چینیه بدرد نخوره و شکستی؟:))) الان نه تنها شکستنی نیست بلکه خودش عامل شکستنه. شکستن کمر مادری که فرزند چند سالش و که با خون دل بزرگ کرده از دست داده. شکستن دل دختری که پدر دکترش رو در اثر محافظت کردن از بقیه از داده و دلی که دور از خانواده و عشقشه و تمام وقتی که نمیتونست با اونها باشه رو از دست داده.

آره از دست دادن. کرونا باعث شد خیلی چیزا رو از دست بدیم. وقت، شادی، تحصیل، شغل، عمر. درسته خوبی هایی هم داشته اما در برابر بدی هاش هیچن. درسته کلی بهمون درس، فرصت تفکر و شکرگذاری داده اما به همون اندازه، شاید هم بیشتر زجر هایی داشته، که نیاز نیست من بگم و کام خودمون رو تلخ تر کنم.

از همه اینا بگذریم، میخواستم این چالش و انجام بدم تا در آینده که با کرونا خداحافظی کردیم بهش رجوع کنم و بخونمش. ببینم اون موقع که قرنطینه بودم و الان که نیستم چه فرقی کردم و زندگیم چه جهشی داشته!

خب. قبل از کرونا برنامه من اینجوری بود که شش ربع کم پا میشدم و با اتوبوس یا بابام میرفتم مدرسه. بعد از مدرسه ساعت دو سوار اتوبوس میشدم و بعد پیاده تا خونه میرفتم. ناهار میخوردم و بعد دیدن سریالی، انیمه ای چیزی با چیپس سرکه ای و آلوچه و لواشک که سر راهم خریده بودم یا گشتن توی وب و اینستا و چت با دوستام میخوابیدم. ساعت شش یا هفت بیدار میشدم و سر تلوزیون مینشستم، با گوشی ورمیرفتم و یا تکالیفم و انجام میدادم. بعضی اوقاتم وقتی بیدار میشدم میرفتیم خونه مادر بزرگم یا از همون مدرسه پیاده تا خونه مادر بزرگم میرفتم.

الان اینجوری شده که صبح ساعت هشت بیدار میشم و بعد حاضری زدن زیر پتو یه چشمه تبلتمو نگاه میکنم. اون وسطام با دوستام چت میکنم و یه سری به وب میزنم. ساعت یازده تبلت و میذارم کنار و تا یک-دو که مامانم از سرکار میاد میخوابم. بعدش روز و قاطی پاتی به دیدم سریال، تلوزیون، انجام دادن درسا، ور رفتن با گوشی میگذرونم. هنوزم خونه مادر بزرگم اینا میریم اما خیلیییی کم. این روزام یه قسمتی از برنامم و به ارتا اختصاص دادم برای آماده کردن غذا و بازی کردن باهاش.

دختر، نوه، یا نازنین عزیزم، مطمئنم که الان از ما به عنوان نسل سوخته یاد میکنین و میگین پوووفف اینا دیگه چقدر بدبخت بودن و کرونا رو مثل بقیه ویروسایی که تجربه نکردین مثل وبا و طاعون و... میدونین اما اگه یه زمانی توی کتاب یا جایی راجبش خوندین همینجوری سرسری ازش رد نشین و بگید خب اینم یه ویروس دیگه بود که تموم شد. آره درسته تموم شد و رفت پی کارش اما زندگی و خوشی خیلی های دیگه رو هم تموم کرد. با اینکه خوشحال میشیم که به سختیا بخندین و اونا رو همونجور که تو گذشته موندن رها کنین اما خواهشا ازش درس بگیرید. احمق بازی های الان بعضیا رو بشنوید و نگاه کنید و سیس لقمان حکیم به خودتون بگیرید(تو ادبیاتتون خوندینش دیگه نه؟)

امیدوارم موقعی که این پست و میخونین واقعا اونطوری که الان میگن و پیشبینی میکنن کرونا توی سال ۱۴۰۰ از بین رفته باشه و، جز یه سری جک و اصطلاحات ازش چیزی باقی نمونده باشه...

 


 

این چالش از اینجا شروع شده و مرسی از یومیکو و مائو چان که من و به این چالش دعوت کردن*---* 

مثل همیشه نه چون من آخرین نفری بودم که این چالش و رفتم همه این چالش و انجام دادن پس فقط دعوت میکنم از لی نرگس و زینبی(که البته این روزا خبری ازش نیست:<).

هر کی هم شرکت نکرده زود تند سریع بگه که اسمشو بنویسم:))