خیلی بده که یه مطلب شاد بنویسی ولی به خاطر اتفاقات وحشتناکی که بعدش میفته بذاری تو فهرست مطالبت خاک بخوره. من خیلی خوب بودم، بلند میخندیدم، داشتم تلاش میکردم؛ چرا؟ چرا؟ چرا باید بمیری؟ چرا خنگول من؟ چرا؟ منو ببخش. ببخش که به ناله هات گوش دادم و فقط تونستم با اشک بخوابم. منو ببخش که نتونستم هیچ، هیچ کاری برات کنم. منو ببخش. من نتونستم دوست خوبی برات باشم. نتونستم. 

میدونی، حس میکنم یه چیزی از وجودم کم شده. خودت که میدونی. عادت دارم به همه چیز عشق بدم، به تو هم دادم. هر بار که نوازشت میکردم، توی چشم هات نگاه میکردم، بهت لبخند میزدم؛ توی همشون عشق میریختم. و الان که نیستی حس میکنم یه تیکه از قلبم نیست و باقی مونده هاش از نبود اون تیکه زار میزنن و درد میکشن. درد داره، درد داره. منی که نمیذاشتم کسی هیچوقت حتی مژه های خیس یا بینی قرمزم و ببینه الان دارم...

میدونی دردناک تر از اینا چیه؟ اینکه تا میخواستم ازت برای بقیه تعریف کنم رفتی. نمیدونم چرا نتونستم ازت بگم، هربار یا یادم رفت، یا یادم رفت، یا یادم رفتت. یادم رفت بگم بهشون که چقدر خنگولی، اینکه ارتا از دستت عاصیه، اینکه اونقدر سیاهی که تو شب دیده نمیشی، اینکه چقدر شکمویی، اینکه همیشه تا در و باز میکردم بدو بدو میومدی سمتم. اینکه چه چشم های خوشگلی داشتی. داشتی؟ دیگه نداری؟ دیگه نمیتونم ببینمشون؟ برای همیشه بستیشون؟ 

لعنتی من حتی نتونستم ازت خداحافظی کنم! فقط تونستم بهت بگم که چه پسر خوبی هستی، که چقدر مهربونی، که ببخشید. ببخشید. ببخشید. ببخشید هاپو کوچولوی خنگول من، ببخشید و خداحافظ برای همیشه،

شوارتز.