این پست و در حالی مینویسم که از خستگی رو به موتم و پا هام و از شدت درد نمیتونم تکون بدم. حس میکنم با یه تریلی تصادف کردم-_____- تقریبا شیش ساعت من و مامانم تو حیاط بودیم و داشتیم باغچه رو سر و سامون میدادیم. البته یه ساعتشم...تعریف میکنم حالا:)))) فعلا بزارین سلام و احوالپرسی کنیم...

سلام:] چطور مطورید؟ چه خبرا؟ هوا چطوره؟ خدایی چند وقت بود نیومده بودم وب؟ چهار ماه یا پنج ماه؟! هعییی، نمیدونم! فقط میدونم دلم واسه همه چیز اینجا تنگ شده بود. مخصوصا دوستام و اونایی که اینستا نداشتن یا نداشتمشون(هر کدومتون که اینستا دارین و من ندارمتون زیر همین پست آیدیتون و بدید تا سریع دنبالتون کنم) تو این پنج ماه فکر کنم فقط یه پست و سه تا چهار تا استوری گذاشتم اینستا، اونم به زور. میدونید کلا من اونجا راحت نیستم و نمیتونم درست و حسابی حرفام و بزنم. اگه دقت کنید زیر پستام به جز یه جمله چیز دیگه ای ننوشتم. چون کلی آدم من و دنبال میکنن که من باهاشون راحت نیستم و دلم نمیخواد من و بشناسن. البته دوستای صمیمیم و خواهرم(که از رگ گردن به من نزدیک تر است) هنوز نمیدونن که من وبلاگ دارم، البته خواهرم یه‌ چیزایی میدونه اما دوستام اصلا. نمیدونم چرا چیزی بهشون نمیگم. شاید میترسم که از دستون بدم اگه از درونم بیشر با خبر شن، شایدم...نمیدونم. یه طرف از مغزم میگه که چرا باید بهشون بگی؟ همه چیو نباید گفت که. بعضی اوقات یه چیزاییم باید بین مثل راز بمونن. اون طرف مغزمم مثل همیشه در حال سرزنش کردنمه که چرا از کسایی که مثل خواهرتن همچین چیزی رو مخفی میکنی. خلاصه مغزم و ول کردم و رفتم سراغ قلبم، اما دیدم اونم یه گوشه قایم شده و مثل خودم وقتی غمی دارم تو خودش مچاله و ساکت شده. آخر سر مجبور شدم که به حرف شیکمم گوش کنم و برم یه چیزی بخورم تا یه کم مغزم و خالی و شیکمم و پر کنم:|

من همیشه سعی میکنم که انر‌ژی مثبت داشته باشم و به همه انرژی مثبت بدم، دلم نمیخواد کسی رو اینجا با چسناله هام ناراحت کنم. واسه همین حتی اگه روز بدی هم داشته باشم سعی میکنم یه پست خوشحال بنویسم تا روحیه بقیه رو مثل خودم نکنم اما خب، دیگه خسته شدم با اجازتون. اشتباه نکنید، منتی نیست. منظورم این نیست که چقدر من‌ آدم خوبیم و واسه ناراحت نشدنتون پست منفی نمیدادم و آه بیایید دستم را ببوسید؛ نه عامو. من کلا آدم اینطوری هستم. نمیدونم چی بهش میگن، درونگرا؟ میخوام سعی کنم از این به بعد شده یکی دو تا پست آه و ناله کنم و بگم وعی خدا این بندت چقدر بدبخته و...خلاصه بگم که از این به بعد منتظر پستای چسناله من باشید:)))*خواننده های وبلاگ وی را آنفالو میکنند*

خب از همه اینا بگذریم. توی این چند ماه یه عالمه سریال کره ای انیمه دیدم که سریالا رو پست قبلی خوباش و سوا کردم و گذاشتم، انیمه ها هم انشالله اگه زنده بودم تو یه پست دیگه میذارم واستون.

الان میخوام یکم از اتفاقات این چند ماه و تعریف کنم واستون. میدونید کلا ما خانواده ی(مادری، خانواده پدریم و حتی عمو هامم به غیر از یکیشون تا حالا ندیدم:} بعله) خیلی صمیمی ای هستیم و به هم بسی نزدیکیم. واسه همین همیشه تولدای همو جشن میگیرم و کلی هم خوش میگذرونیم. مثلا همین چهارشنبه این هفته تولد خاله کوچیکم بود که کلی حال کردیم و خندیدیم. بگم که با اینکه به هم خیلی اعتماد داریم از هم فاصله گرفته بودیم و ماسکم زده بودیم. از تولد خاله دومیم تو مرداد که بگذریم، تولد دو قلو های دختر، پسر ناهمسانمونم تو آخرای شهریور بذاریم کنار(فقط اشاره کنم که من خیلی جاذاب شده بودمD= ) تولد خواهر کوچیکمم‌ لوسیفر که اول مهر بود و همسن دو قلو هامونم شد هیچ برسیم به تولد خواهر بزرگه دوقلو ها که از من یه سال و نیم کوچیک تره. دقیق روز پانزده مهر بعد از اینکه با تعداد محدودی رفتیم کافه و خوشگذروندیم و کلی عکس گرفتیم برگشتیم خونه خالم اینا که یه جشن مفصل بگیریم که دیدیم دوربینای خونه خالم شکستن و در هال بازه و قفلش شکسته. ینی اون لحظه که در حیاط و باز کردیم و دیدیم در هال بازه مردیم و زنده شدیم. ینی چطور بگم، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خلاصه پلیس اومد و فردا صبح دوربینای خونه بقلی رو که چک کردن فهمیدن دزد بوده. متاسفانه شوهر خالم سال پیش نه سال پیشش فوت کرده و خالم و داییام و مادر بزرگم با شوهر خاله ی آخریم همه کار ها رو کردن. وقتی داخل خونه رفتیم خونه کاملا بهم ریخته بود. مرتبش که کردیم فهمیدیم کیف سامسونت خالم که توش مدارک خونه و شناسنامه هاش بود نیست با بدلیجات دختر خالم که خیلی شبیه طلا بودن. خوشبختانه چیزی به غیر از این دو تا کم نشده بود که فرداش هم کیف سامسونت و تو جاده با تمام مدارکات پیدا کردن. مثل اینه دزدای احمقی به تور خالم اینا خورده بود که فرق بدلیجات و با طلا تشخیص نمیدادن. خالم اینا هم بد جور خوش شانس بودن. با اینکه طلا هاشون یه کمی فقط از بدلیجات فاصله داشت اما اونا فقط بدلیجات و بردن. اسکلا حتی نرفتن تو آشپزخونه وگرنه اونجا گوشی و تبلتاشون تو شارژ بوده و تازه کلی پول هم رو سینک ظرفشویی گذاشته بودنXD البته یه چیز دیگه هم‌ ازشون گرفتن که اون آرامششون بود. طوری که تا چند هفته خونه رو ترک نکرن و هر بار هم یه هفته من میموندم خونشون یا یکی از خاله هام. تا اینکه الان در زد سرقت خریدن و دوربیناشونم درست کردن و همین چند روزه خیالشون راحت شده و یکمی آرامش بهشون برگشته. البته اینی که من تعریف کردم ربع ماجرا هم نمیشه اما خب خیلی خلاصش کردم تا سرتون و درد نیارم.

و اما یه دزدی دیگه هم اتفاق افتاد...

روز بعدی که از خونه خالم اینا رفتم خونمون شبش تو باغچمون یه صدا هایی میشنیدم اما توجهی نکردم. روز بعدش موقعی که هوا تازه تاریک شده بود رفتم آشغالا رو بذارم دم در تا بابام که اومد‌ خونه بذارشون کنار جاده. دیدم یه بچه گربه ی نانازی از گشنگی نزدیک پلاستیک آشغالا شده و از گشنگی میخواست آشغال بخوره منم که یه گوشه داشتم براش غش ضعف میرفتم رفتم داخل تا از غذای ظهر براش مرغ بیارم یکمی، تا هم آشغال نخوره، هم باهام دوست بشه. خلاصه وقتی یکم نزدیکش شدم و گذاشت تا نازش کنم فهمیدم که مریضه متاسفانه. چون از چشماش یه مایعی میومد و اصلا نمیتونست درست بازشون کنه. مدامم عطسه میکرد و یه مایع سبز رنگ از بینیش میزد بیرون. یکم بیشتر بهش غذا دادم تا تقویت شه و هر چی زود تر سلامتیش و بدست بیاره. فرداش هم بهش غذا دادم و شبش اونقدر ناراحت بودم که مثل همیشه پناه بردم به حیاطمون و یه گوشه نشستم. اونقدر به بدبختیام فکر کردم که گریم گرفت و اشکام گوله گوله میریختن زمین که یهو دیدم گربه اومد سمتمو نشست تو بغلم. منم با دیدن اون بیشتر گریم گرفت که چرا نمیتونم یه گربه هم داشته باشم که دستشو گذاشت رو صورتم. اغرار نمیکنم چخانیم در کار نیست. درسته یکی دو ثانیه این کارش و طول داد و بعدش همونجا تو بغلم گرفت مثل خرسی خوابید اما من همون موقع عاشقش شدم و فهمیدم این کوچولو دلم و برده. تا یه ساعت تو بغلم بود و یا خودشو لیس میزد یا هی خودشو لیس میزد/: خلاصه بعدش که رفتم حموم راجبش با خانوادم صحبت کردم که به جز بابام از همشون جواب صریح نه رو شنیدم. مخصوصا خواهر بزرگه‌ و کوچیکم. خواهر بزرگم که تو کل عمرش از گربه متنفر بوده، خواهر کوچیکمم نم فازش چیه یهو از گربه ها بدش اومده. مامانمم میگه زشته/: خب یه گربه مریضه گشنه چه شکلی میتونه باشه؟

خلاصه تا یه هفته من همینجور ازش نگهداری میکردم و بهش با کمک بابام دارو میدادم و سعی میکردم تو حیاط یه جای گرم درست کنم براش و بازی و محبت و غذا و اینا تا اینکه حالش بهتر شد و چشماش و تونست کامل باز کنه. عطسه هم گه گداری میکنه اما دیگه از بینیش چیزی بیرون نمیاد خداروشکر. دامپذشک که بردیمش گفت یه سرما خوردگی سادست که به لطف شما خیلی الان بهتر شده، یه سری دارو و شامپو و غذا ازش گرفتیم و اومدیم خونه تا بعد شستنش بیارمش داخل که با مخالفت شدید مامانم رو به رو شدیم. تازه خواهر بزرگمم نبود وگرنه اونم کلم و میکند. خلاصه کلی گریه و زاری کردم که هیچکدومشون به پشمشونم نبود.

امروز وقتی تو حیاط موقع چیدن پیچکا و نخل مردابا مامانم دید من چقدر به اون گربه علاقه دارم و اونم من و دوست داره یه کوچولو نرم شد. خوشحالم، مخصوصا بعد از اینکه امروز گربه یه ساعت تمام توی بغلم خوابیده بود و اونقدر بی دفاع و ناز شده بود که دلم میخواست قورتش بدم یه جا. البته از این نگذریم که کمرمم داشت توسط درد قوت داده میشد-______- 

این مال روز اولیه که به خونمون اومد.

اینم همین امروزه.

این کوچولومون دختره و خیلی بازیگوشه، البته اگه شیکمش پر باشه وگرنه مثل سادیسمیا میفته به جونم-_____- به تازگی هم شروع کرده با ناخوناش گرفتن دستم و گاز زدنش. البته درد نداره اصلا چون محکم گاز نمیگیره اما وقتی با اون ناخوناش دستم و میگیره داغونم میکنه. 

این بلایی که سر دستم اورده.

البته خودمم یکمی خوشم میاد وقتی دستم و گاز میگیره، نمیدونم چرا/: مازوخیسم شدید دارم احتمالا-___-

اینم مال موقعیه که تو بغلم خوابید.(توجهی به لباس کارگری ام نکنید)

دلتون نمیخواد به جای شام بخوریدش؟:))))

 

در باب این نگاهایی که بهم میکنه هم هیچی ندارم بگم چون واقعا احساسم و بیان نمیکنه:) فقط جامه دران دلم میخواد اونقدر به خودم بفشارمش که تبدیل به آب گربه بشهXD

 

دوستان من هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. زدم تو اینترنت برای دیدن اسم واسه گربه که عمیقا از کارم پشیمون شدم/: آخه کی اسم گربش و میذاره نانازه من و خرگوش کوچولو:|||| یه اسم دیگه ای بود که اصلا خودم ریختم پشمام موند. دستکش:|||||| فرض کن گربه به اون کیوتی رو صدا بزنی دستکش:||| یا چکمه های کوچک. چه وضعشه وجدانا-______-

خودم بعد این همه گشتن از اسم اِرتا(به معنی خاکی و زمینی) خوشم اومد ولی شما اگه اسم قشنگ و خاص تری مد نظرتون هست زیر همین پست بگیدش. روتون حساب میکنم*^*

و اینکه واسم دعا کنید خانوادم قبولش کنن چون واقعا دوسش دارم و میخوام که عضوی از خانوادمون باشه. وقتیم به نبودنش فکر میکنم دیوونه میشم و هی با خودم فکر میکنم اگه بره بیرون گشنه میمونه، گم میشه، مریض میشه و بقیه گربه ها اذیتش میکنن.

​​​​​یه امید کوچولو ته قلبم هست ولی...هعی.

خب دوستان، تا پست بعدی فعلا خداحافظ و مواظب خودتون باشید^^

 

پ.ن:دوستان تاریخ دیروز رو واسه این پست زدم چون این پست و دیروز نوشتم ولی الان دارم پستش میکنم. دیشب از شدت خستگی رو تبلت خوابم برد:)