همیشه و همه جا گفتم که پاییز و اونقدرا که بقیه بهش عشق میورزن دوست ندارم. اما برعکسش برای بارون و روزای ابریش جون میدم. به خاطر اینکه توی یکی از گرم ترین شهرای کشور زندگی میکنم همیشه آخرا یا وسطای پاییز هوا یکم بهتر میشه و بارون میاد سراغمون. هعییی...

باورتون میشه الان تو خونه ما کولر روشنه؟!:)))

از دیروز و پس پریروز هوا یکم حالت بارونی داشت و منتظر بودیم که نه، منتظر بودم که بارون بزنه و امروز بیست و یک آبان اولین بارون سال نود و نه ما شروع به باریدن گرفت=)))) البته خیلیییی نم نمه و هی قطع و وصل میشه اما از حس خوبی که بهم میده اصلا کم نمیکنه. ارتا هم مثل اینکه اولین بارشه که بارون میبینه واسه همین همش در حال بپر بپر کردن و بازیگوشیه. منم به دنبالش که ببرمش زیر سقف تا خیس و بد تر مریض نشه.

خواهر بزرگم همیشه میگه روزای ابری خیلی دلگیرن و آدم فقط دلش میخواد بخوابه و واسه‌ی همین از روزای ابری و بارون اصلا خوشش نمیاد. ولی من برعکسش حس زنده بودن و زندگی میکنم و فقط میخوام که این روز و با تموم وجودم حس کنم. حالا از این روز که بگذریم میخوام یکمی از دیروز و هم تعریف کنم واستون.

دیروز قرار بود که با خواهرم بریم بازار برای گرفتن عکس گواهینامه. به خیال اینکه هوا خوب شده و خنکه تصمیم گرفتیم پیاده بریم که حقیقتا از کرده خود پشیمون شدیم چون هوا برعکس چیزی که فکر میکردیم گرم بود. حالا دیروز-پس پریروز خنک بودشا اما از شانس ما نه چون میخواست بارون بزنه هوا گرم شده بود و یه حالت شرجی ای داشت. خلاصه نه چند وقت بود از خونه بیرون نزده بودم تو راه کله خواهرم و خوردم. از خوندن آهنگ سونیک که بگذریم راجب هر آدم و ماشینی که رد میشد حرف میزدم. مثلا تو راه یه مغازه دار و دیدم که سرش و تکیه داده به دیوار، و شروع کردم به داستان ساختن که آره زنش پا به ماهه و پول اجاره ندارن بدن و درامدی تو کارش نداره. و خودم با داستان من در آوردیم ناراحت شدم و میخواستم برم مغازش تا خودم مشتریش بشم و بهش کمک کنم(حالا کارش بازرگانیم بود که من اصلا نمیدونم چی چی هست:|) که خواهرم همچین نشگونی ازم گرفت که دستم کبود شدTT

بعد اینکه خواهرم کارش تموم شد به اصرار خودش(جون عمه نداشتم) بردم و بهم آیس پک داد که خیلی چسبید. توی راه برگشتنم باز در حال خوندن سونیک مواظب بودم تا پام و روی خط های موازایکا نزارم که نسوزم. حالا شما فرض کنید یه دختر 17 ساله با قد 165-166 تو خیابون داره میخونه"سونیک، خسته نمیشه سونیک،برنده میشه سونیک، دشمن خلافه، دشمنا از دستش کلافه. با سرعتتت، با قدرتتتت، میدوه تند و تند و تتتتتتتند و..."*وی در حال نوشتن با ریتم بلند بلند میخواند و پس از دیدن چشم غره مادرش خفه خون میگرد* و داره مثل منگلا رو مزاییکا راه میره. این جریان ادامه داشت تا اینکه یه بچه تقریبا هفت هشت ساله مثل آدم از جفتم رد شد و با تعجب بهم نگاه کرد. و بگم که، آب شدم:)))))

بلاخره به خونه رسیدیم که متوجه شدیم کلید نیوردیم و اینکه گوشی منم از بی شارژی خاموش شده بود*وی آنقدر عکس از خودش در همه حالتی و در هر جا حتی دستشویی گرفته بود که گوشی و حافظه اش رو به موت رفته بود نه خاموشی* هر چی هم در میزدیم کسی نمیشنید و در و باز نمیکرد. پس مجبور شدیم که از دیوار بالا بریم، یعنی البته بالا برم:)))) نمیدونم میدونید یا نه ولی من تو خانواده از بچگی به اسم میمون شناخته میشم:)))) خلاصه من به هر طریقی چهار چنگولی از دیوار بالا رفتم و در باز کردم و رفتیم داخلو پس از اسپره کردن و شستن کل وجودمون شروع کردیم به دعوای خانواده‌ی کَرِ عزیزمون...

 

پ.ن:کلی چالش داره رو دستم باد میکنه اما با این حال یه پست از اندر احوالاتم گذاشتم:}

پ.ن2:دلم میخواد Shadow fight بازی کنم اما بروزرسانی و مطمئنن نزدیک یه گیگ باز دیتا میخواد، و منم نتم و از سر راه نیوردم:))))

پ.ن3:چرا اینقدر الک بنجامین خوبه؟=))))

​​دانلود آهنگ