روز اول: از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابا‌ن‌تان قدم بزنید و به مکان موردعلاقه‌تان بروید.

 

با عصبانیت در خانه را کوبیدم و در حالی که از شدت خشم از بینی ام دود بیرون میزد بی هدف شروع به قدم زدن در خیابان کردم. نمیدانستم مقصدم کجاست اما این را میفهمیدم که اگر یک ثانیه دیگر در آن خانه میماندم مانند اژدهای آتشینی که به الماس هایش دستبرد زده بودند همه جا را به آتش میکشیدم.

محکم روی زمین قدم بر میداشتم و زیر لب آرام غرولند میکردم. از وقتی که چشم به این جهان گشودم تا به حال یک روز خوش هم نداشته ام. همیشه او با کار هایش جفت پا میپرد روی عصاب نداشته ام و گند میزند به روزی که میتوانست بهترینه من باشد.

لگدی محکم به سنگ بیچاره ی کنار پایم زدم و سرم را بالا بردم که همسایه مان، خانم جِین را در حال آب دادن به گل ها دیدم. طوری به من مینگریست که انگار سعی در خواندن متنی بدون عینک ته استکانی اش را دارد.

لبخند کج و کوله ای به او تحویل و به راهم ولی اینبار آرام تر ادامه دادم. اما تا موقعی که از نظرش کاملا محو شوم متوجه نگاه خیره اش که باز هم مثل همیشه به دنبال سوژه ای برای حرف زدن و غیبت کردن با دیگر همسایگان میگشت شدم.

دست در جیب و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن تا محض رضای خدا هم که شده به آرامشی برسم که خودم هم میدانستم دست نیافتنی و غیر ممکن است. آخر مگر میشد با همچین مادر و زندگی ای آرامش داشت؟ معلوم است که نمیشود! یعنی اصلا امکان ندارد!!! خودم هم در عجبم که تا الان چگونه به کوه و بیابان نزدم و کارتن خواب نشده ام. سرم را به چپ و راست تکان  دادم تا هرچه که باعث ناراحتی و عصبی شدن ذهنم میشد دور بریزم. اما انگار همه چیز این دنیا دست به دست هم داده بودند که حالم را آشفته تر چیزی که بود بکنند.

از آفتاب سوزانی که تیز در آسمان خودنمایی میکرد و با لبخندی شیطانی میگفت "بسوووززز" بگیر، تا پرندگانی که انگار به جای آواز خواندن در حال جیغ کشیدن بودند. سرم درد میکرد و به خاطر لباس نسبتا گرمی که پوشیده بودم داشتم از شدت گرما خفه میشدم. اصلا در عجب نبودم که چرا برای بیرون زدن از خانه فکر پوشیدن لباس خنکی به ذهنم نرسیده بود! آخر مگر میشد با آن وضع؟ آهی کشیدم و دلم را به نسیم های خنکی که هر از گاهی میوزید خوش کردم. سرم را پایین انداختم و با یاد آوری لحظات پیش در فکر های خود غرق شدم.

از وقتی که یادم می آید مادرم را زنی وسواسی میدیدم که از همه چیز ایراد میگیرد و از هر کاری که باعث فعال شدن احساسات وسواسی اش میشود دوری میکند. سر همین از بدو تولدم پدر و مادرم با هم مشکل داشتند و هیچگاه و به هیچ وجه با هم نمیساختند. زنی وسواسی و مردی که زیاد به نظافتش اهمیت نمیداد. گویی مانند نفت و آتشی بودند که با نزدیک شدنشان به هم واکنش شیمیایی ای رخ میداد و در هوا منفجر میشدند. در بیشتر این مواقع پدرم از خانه بیرون میزد و مادرم هم به جان خانه می افتاد و میسابید و میسابید.

 همه چیز عالی بود تا اینکه پدرم موقعی که پنج-شش سال سن داشتم مارا ترک گفت و همه چی را عالی تر از چیزی که بود کرد! وسواس مادرم با وجود بچه ای در شکمش دو هزار برابر شد؛ طوری که مدتی از خانه هم به زور بیرون میزد، و فقط پناه میبرد به جوش شیرین و دیگر مواد شوینده... البته هر چه که بود مادرم بود و از حق نگذریم مادر بدی هم نبود. فقط گه گاهی با کارهایش واقعا غیر قابل تحمل میشد.

امروز بعد از مدت ها بدون سردرد از خواب بیدار شدم و با خود فکر کردم که روزعالی ای برای انجام کار های عقب افتاده ام است. اما خب نشد و مثل همیشه با مادرم که کاملا وسایلم را جا به جا کرده بود دعوا کردم و هر چه در این سال ها از دستش عذاب کشیده بودم را به زبان آوردم. البته من نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد اما وقتی که او گفت درست شبیه پدر شلخته ام هستم خونم به جوش آمد و از دهانم در رفت:

"اگه اینطوره واقعا درک میکنم که چرا ترکمون کرد. به خاطر تو"

از به یاد آوردن آن جمله آهی از پشیمانی کشیدم. همیشه از اینکه با پدر بی مسئولیتم مقایسه بشم متنفر بودم. اینکه بعضی از اخلاق هایم به او رفته دلیل نمیشود کپ او باشم. البته واقعا این عجیب نیست که بچه ای شبیه پدرش باشد! به هر حال او پدرم بود. اما همه این ها دلیل موجهی برای زدن آن حرف نبود.

 از طرفی احساس عذاب وجدان داشتم که چرا با مادرم اینگونه رفتار و از طرفی هم از گفتن حرف های دیگری که خیلی وقت بود در دلم خانه کرده بودند احساس رضایت میکردم. البته از نظرم آن طرف که سراسر عذاب وجدان بود بیشتر خودنمایی میکرد چون چیزی مانند خوره انگار به جانم افتاده و تمام وجودم را می بلعید.

داشتم از جنگ وجدان و عقلم به سطوح می آمدم که با درد پا هایم متوجه شدم راه طولانی ای را پیموده ام.

سرم را بالا گرفتم که خودم را در کوچه ای سر سبز دیدم. چپ و راستم را از زیر نظر گذراندم که گل های آفتاب گردان و درخت هایی که دور و برم کاشته شده بودند به نظر برایم آشنا آمد. جلو تر که رفتم بوی گل های بابونه به بینی ام خورد و یکهو متوجه شدم به پاتوق همیشگی ام رسیدم. باغی متروکه که پر از گل های بابونه بود و درختان سیب تنومندی داشت. نمیدانم از کی اینجا شده بود محل همیشگی من اما هر وقت که حال نه چندان ناخوشایندی دارم و دلم میخواهد از همه چیز فرار کنم اینجا تنها پناه گاه من برای قایم و بهتر شدن حالم میشود.

جلو تر رفتم و به در باغ رسیدم که آهنی بود و پیچک های سبز رنگ گویی او را در آغوش گرفته باشند به دور نقش هایش پیچیده بودند.

همین که از در گذشتم این فکر به ذهنم رسید که آخر چطور به اینجا آمده ام؟! انگار اینجا مرا مانند آهن ربایی به سمت خود کشیده و پا هایم برای یافتن آرامشی دوباره، این راه را از بر بودند.

روی علف هایی که بلندیشان به زانو هایم میرسید قدم میزدم و حواسم بود پا هایم را روی گل های رنگ و وارنگی که خورشید روی آنها رگه های طلایی رنگی بر جای گذاشته بود نگذارم. نفس عمیقی کشیدم که موجی از بوی خوش بینی ام را نوازش داد.

برای اینکه بیشتر از آن منظره لذت ببرم و به حال آشفته ام کمی التیام ببخشم، به درختی تکیه دادم که ناگهان سیبی محکم رو سرم فرود آمد و صدای آخم را به هوا فرستاد.

از درخت فاصله گرفتم و در حالی که سرم را میمالیدم با خشم گفتم:

-تو دیگه چرا؟ تو هم با دنیا دست به یکی کردی که امروزو بزنی تو حالم؟ حکمت این کارت چی بود الان؟ ها؟! من باید چی رو میفهمیدم؟ جاذبه زمین و؟ شرمنده، اونو یکی دیگه اختراع کرده و باید بگم که درس هاش هم خیلی سختن.

و در آخر حرفم لگدی به درخت بیچاره زدم که پرندگان روی آن به سمت آسمان پر زدند و یکی از آنها که انگار استرس خیلی زیادی به او وارد شده بود روی شانه ام خرابکاری کرد. دیگر نزدیک بود از شانس و اقبال شومم اشک هایم سرازیر شوند که صدای خنده ای بلند را شنیدم.

سرم را چرخاندم که پسری عجیب و غریب را در کنارم دیدم. دستانش را روی دلش گذاشته بود و از ته دل میخندید. مو های مشکی رنگ براقی داشت و جلیقه ای چرم و شلوار جینی پوشیده بود. مانند پسران محبوب مدرسه -که من همیشه از آنها نفرت دارم- خوش قیافه به نظر میرسید و تنها چیزی که باعث میشد کمی عجیب باشد چسب زخم گنده ای رو گونه ی راستش بود.

اصلا نمیفهمیدم که این موجود الان به چه چیزی میخندد؟ به من؟ یا به بخت گند من؟ اخم هایم را در هم کشیدم و با عصبانیت گفتم:

-هه هه هه! چی دقیقا اینقدر خنده داره؟

همانطور که میخندید یکی از دستانش را بالا گرفت و به من اشاره کرد. دندان هایم را روی هم فشردم. از شدت خشم دیگر آمپر سوزانده بودم؛ برای همین خم شدم و همان سیبی که روی سرم افتاده بود را برداشتم و محکم به سمتش پرتاب کردم.

سیب قرمز رنگ در هوا قلت و یک راست خورد به وسط پیشانی پسرک، و باعث شد صدای خنده او به صدای آخ بلندی تبدیل شود. فکر میکنم کاری کردم که پیشانی اش هم نیاز به چسب زخم گنده ای داشته باشد!

دستش را روی پیشانی اش مالید و اخم کنان گفت:

-چته دیوانه؟

به بینی ام چینی دادم و گفتم:

-ببین چه کسی منو دیوانه صدا میزنه!!! اصلا تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟

پوزخندی زد و گفت:

-شرمندم که برای اومدن به باغمون ازت اجازه نگرفتم.

چشمانم از تعجب گرد شد. باغ او؟!! یعنی چه؟! مگر این مکان برای کسیست؟! اگر اینطور است چرا پس من تا به حال کسی را اینجا ندیده ام؟

دستانم را به کمرم زدم و افکارم را بلند بازگو کردم:

-دروغ نگو! پس چرا من تا حالا کسی رو اینجا ندیدم؟!

دست به سینه ایستاد و گفت:

-چون تازه نقل مکان کردیم به این شهر و توی خونه ی قدیمیمون که این خونه و اینم باغش باشه ساکن شدیم. حرف یا سوال دیگه ای هم هست باهوش خانم؟

به جایی که با دستش موقع گفتن "این خانه" نشان داد نگاه کردم. خانه ای قدیمی با نمایی قهوه ای رنگ بود.

دهانم را برای گفتن حرفی باز کردم ولی هیچ چیز برای گفتن به ذهنم معیوبم نرسید. فقط با دهانی نیمه باز او را که دست به سینه و با همان پوزخندی که روی مخم اسکی سواری میکرد مینگریستم. درآخردستانم را مشت کردم و صورتم را از حالت متعجب به اخم آلود تغییر دادم. در حالی که از آنجا خارج و از جفتش رد میشدم تنه ای به او زدم. اما همین که از باغ بیرون رفتم صدایش به گوشم رسید که میگفت:

-از دیدنت خوشحال شدم، کلارا...

سر جایم خشکم زد. با تعجب به سمتش برگشتم اما،

او آنجا نبود...

 

 

پ.ن: اگه هزار بارم روش ویرایش بزنم این اصلا به دلم نمیشینه، نم چرا/:

پ.ن2: باورتون میشه موقعی که داشتم داستان و مینوشتم حتی اسم یارو هم نمیدونستم؟/: آخر سر که این قسمت و تموم کردم بعد کلییی فکر برای شخصیت گم نامم اسم گذاشتم=|

پ.ن 3: خدایی عکس اول پست خیلی به داستان میاد نه؟ نمیاد؟^^ *تیزی کاتانای آبی و زرد رنگش را به همگان نشان میدهد*