سلام برتو ای پیرزن خسته و درمانده!
میدانم که الان آنقدر از همه چیز خسته ای و حتی حال راه رفتن را هم نداری، چه برسد به رفتن به وبی که در 16 سالگی ات ساختی و در آنجا این نامه را بخوانی. از کجا میدانم؟ خب معلوم است! من خودم را خوب میشناسم. الان که در دو قدمی جوانی ام بسیار تنبل و یکجا نشین هستم چه برسد به وقتی که 80 سالم بشود! اصلا بگو ببینم، هنوز هم وبلاگ بیان و وبلاگ و این اینترنتی که الان بدین گونست تا آن موقع شکل خود را حفظ کرده یا چیز های جدید تری جایگزینشان شدند؟ اصلا یادت می آید که وبلاگی داشتی؟ اسمت چه؟ اسمت را به یاد می آوری؟ ناستاکا شارون! واقعا نمیدانم روی چه حسابی این نامه را برای اینکه تو بخوانی نوشته ام اما خب دگر چالش است جانم، باید بنویسمش. البته بگم که به اجبار این کار را انجام نمیدهم و آنقدر با علاقه دارم برایت نامه مینویسم که هر چقدر مادربزرگ میگوید این تبلت کذایی را کنار بگذار و به آغوش خواب برو اهمیتی نمیدهم که نمیدهم.

خب، انتظار ندارم که بتوانی از خودت بگویی اما دلم میخواهد کلی سوال از تو کنم. چه خبر؟ بلاخره یک برنامه نویس یا یک مهندس کامپیوتر شدی؟ برنامه مورد نظرت را ساختی؟ یک خانه مستقل برای خودت خریدی که خودت و گربه ات در آن زندگی کنید؟ آن را دیدی؟ همانگونه است که هر شب در ذهنت تصویر سازی اش میکنی؟ چند بچه آوردید؟ با دوستانت به تنگه‌ی بسفر یا شمال رفتید؟ آخر زری به یکی از فانتزی های خود رسید و با یک شاهزاده قطری مزدوج شد؟ سارا چه؟ نقاش یا پرستار معروفی شد؟ از فاطمه بگو. آیا آشغال ها را دم در گذاشت و به فردی که در ذهنش تصورش میکند رسید؟
خواهر بزرگت یاسمین دکتری شد که زبان زد همه باشد؟ وای مطمئن هستم که الان قربانش بروم نگین خواهر کوچکت به پاس عمل های زیبایی از هر دو شما خوشگل تر شده است! خواهر زیبایم. 
آیا آنقدری که هر شب آرزو میکردی که از عمر تو کاسته شود و به عمر مادر و پدر و خواهر و مادربزرگ و خاله و کلا خانواده ات و دوستانت اضافه شود اضافه شده؟
آخر سفری به سئول کره جنوبی کردی؟ در یکی از رستوران هایشان نودل تند سفارش دادی؟ در کنار کار هایت دوبلوری هم میکنی نه؟ گویندگی چطور؟ یا حتی میکس؟ اگر هم نه اشکالی ندارد. به خودت سخت نگیر دختر. تو را به خدا بگو که یک داستان را بلاخره به پایان رسانده ای؟ به کنسرت هالزی رفتی و او را به چشم دیدی؟ ملانی مارتیز چطور؟ در کنسرتش با آهنگ mad hatter او دیوانه وار خواندی؟ بلاخره بزرگ شدن شهریار پسر خاله ات و هانا دختر خاله ات را دیدی؟ با هم مزدوج شدند یا نه؟ هنوز هم کرونا را به خاطر داری؟ یادت است چه بلای جان گیری بر سر مردم بود؟ البته فکر نکنم چیزی به یادت بیاید. الان که الان است آلزایمر داری و همه چیز را زود به زود به دست فراموشی میسپاری چه برسد به آن موقع که پیرزنی 80 ساله ای. خوش به حالت. به آرزویت که میخواستی موهایت سفید سفید شوند رسیدی. راستی هنوز هم انیمه و سریال کره ای تماشا میکنی؟ یادت که نرفته است اوتاکو و کی درامر یعنی چه؟ اگر آره که خوب است اگر هم که نه ولش کن و به مغزت فشار نیاور. میترسم سکته مغزی بزنی و بچه ها و نوه هایت را داغ دار کنی.
کلی سوال هنوز از تو دارم اما میدانم که بی حوصله و حتی اگر تا وبت آمده باشی نصفه این پست را ول کرده ای پس نه تو را خسته میکنم نه انگشتان خودم را؛
فقط جان من بگو که آخر دستانت در دستان آن گرم است؟ دوستدارم بدانم که کیست، کی به سراغت آمد و ماجرایتان چگونه بود. بگذریم. سرت را درد نیاورم. امیدوارم همیشه در کنار خانواده ات، آن و در کنار بچه و نوه و شاید هم نتیجه هایتان روزگار خوشی را پشت سر بگذاری و به خوبی و خوشی این 80 سالگی را هم رد کنی پهلوان. به امید روز های خوب.
دوستدار تو:
نازنین یا همان ناستاکای 17 ساله...

 


 

دلم برای کتابی و ادبی نوشتن تنگ شده بود:}
مرسی از استلا و لی نرگس که من و به این چالش بامزه دعوت کردن:)))
دعوت میکنم از زی زی، سحری، زینبی، سارا، نو بادی، وهکاو، دینز، مائو، آیامه و یومیکو چان که به این چالش بپردازند:>

بسی خوابم میاد برای همین اصلا حال نداشتم که اسما رو لینک کنم( ̄~ ̄ ')

 

پ.ن: گوشیم باطریش داغون شده و از شانسم مجبورم یه باطری نو برای حضرت آقا/خانم( :| ) بخرم-____-

پ.ن 2: همین الان از آشپزخونه یه صدای وحشتناکی اومد. به نظرتون جنه یا ارواح شیطانی؟