۱۸ مطلب با موضوع «اندر احوالات» ثبت شده است

پایان به این بازی کثیف!

میدونید انگاری بعد یه مدت که توی وب کلی فعال میشم، حس شوق و علاقم و از دست میدم و دیگه دلم به گشتن تو وب و خوندن پستا و پست گذاشتن نمیره! نمیدونم چه مسخره بازیه اما عصابم و حسااابی خورد میکنه. واسه همین به زورم که شده اومدم وب تا یه پست بزارم و به این بازی کثیف پایان بدم. خیلی بسی حسودیم میشه به اونایی که هر روز هر روز یه پست میزارن و هر چند چیز خاصی نمیگن اما خیلی شیرین و جاذابن:))) من اینجور که پیش برم، با این وضع سالی پنج تا پست میتونم بذارم/: ملت الان صفحه وبشون با اینکه دیر تر من کوچ کردن بیان شده سه-چهار تا صفحه و من تازههه رفته تو یه صفحه:| چه وضعشه وجدانا؟ بس کن ناستاکا بس کنننن.

وبمم الان به خاطر اینکه بک گراند و سر صفحش و با سرور آپلود نینجا آپلود کردم و آپلود نینجا زده به سرش به چخ رفته-______- منم که ماشالا فعال اصلا حال ندارم عکسا رو جایگزین کنم و فقط به یه پیام به آپلود نینجا بسنده کردم:}

شنبه هفته پیش خالم پیش اون یکی خالم رفت تا موقعی که سر کار موقتش میره از دختر خاله کوچیکم هانا مواظبت کنه و من و هم فرا خواندن تا در این ایام پیش مامانبزرگم که تنهاست بمونم. و الان یه هفته و یه روزه که من اینجام و بعله:))) میدونید خونه مادربزرگ هر جا باشه اون آرامش خودش و داره. اصلا یه چیز دیگست. از گل کاغذی های صورتیه توی حیاطش بگیررر تااا غذا های خوشمزه ای که مامان بزرگت به زور پیچپونه تو حلقت و اگه نخوری روزگارت سیاهه:) اما بدیش اینه که دلم واسه خانواده خودم و ارتا تنگ شده. بعله من به خانوادم خیلی وابستم:> البته نه اونقدری که زار زار گریه کنم و نتونم جای دور برم، فقط دلم خیلی زود به زود تنگشون میشه.

روزای اولی که اومدم اینجا اتفاقایی افتاد که فکر کردن بهشون مخم و درد میاره(پست قبل بی ربط نیست بهشون) اما یکم که گذشت رسید به هفت آذر، تولد دوستای بسی صمیمیم زهرا یا همون زِری خودمون و سارا:} البته تولد سارامون پس فرداش بود ولی تولدشون و با هم گرفتن تا دیگه مجبور نشیم تو این کرونا دوبار از خونه بزنیم بیرون. میدونم میگید نگاه اینا رو تو این وضع کرونا رفتن بیرون ولی باور کنید رفته بودیم تو ته شهر که اثری از هیچ بنی بشری نبود. با اینکه کسی نبودم اونقدر رعایت کردیم که این اسپری دست من نمیفتاد. کل شهر و اسپری زدم من اصلا-_____- از این قضایا که بگذریم کلییی بهمون خوش گذشت و حال کردیم و مسخره بازی در اوردیم. فیلماش هم کاملا موجود هستشXD 

الان با کلی حس خوب اومدم که پست بذارم، با اینکه نت به خاطر بارونه بی وقفه ای که از دیشب میباره ضعیفه و حتی به خاطرش امروزم مدرسه تعطیله، ولی اومدم که امروز 99/9/9 ساعت 09:09 رو تو این وب ثبت کنم:)))*وی از روز و ساعت های رند بسی خوشش می آید*

 

پ.ن: لعنتی من عاشقققق این بارونممم، حتی دلم نمیاد که آهنگ گوش بدم و خدایی نکرده صداش و از دست بدم. همین الانم شدیددد شدددمنبزتثضحهزعتحهذزو

بعدا نوشت: یادم رفت که از وضع میهن بلاگ، اولین وبلاگی که توش فعالیت داشتم بگم و خب، دردناک و غم انگیزه. نوشته های ناستاکای چهارده ساله که خامی توی تک تک کلماتش موج میزنه و خاطراتم. همه چی از بین میره. کاش نمیرفت، کاش واقعی نبود. کاش...

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Sunday 9 Azar 99

اولین باران پاییز+...

همیشه و همه جا گفتم که پاییز و اونقدرا که بقیه بهش عشق میورزن دوست ندارم. اما برعکسش برای بارون و روزای ابریش جون میدم. به خاطر اینکه توی یکی از گرم ترین شهرای کشور زندگی میکنم همیشه آخرا یا وسطای پاییز هوا یکم بهتر میشه و بارون میاد سراغمون. هعییی...

باورتون میشه الان تو خونه ما کولر روشنه؟!:)))

از دیروز و پس پریروز هوا یکم حالت بارونی داشت و منتظر بودیم که نه، منتظر بودم که بارون بزنه و امروز بیست و یک آبان اولین بارون سال نود و نه ما شروع به باریدن گرفت=)))) البته خیلیییی نم نمه و هی قطع و وصل میشه اما از حس خوبی که بهم میده اصلا کم نمیکنه. ارتا هم مثل اینکه اولین بارشه که بارون میبینه واسه همین همش در حال بپر بپر کردن و بازیگوشیه. منم به دنبالش که ببرمش زیر سقف تا خیس و بد تر مریض نشه.

خواهر بزرگم همیشه میگه روزای ابری خیلی دلگیرن و آدم فقط دلش میخواد بخوابه و واسه‌ی همین از روزای ابری و بارون اصلا خوشش نمیاد. ولی من برعکسش حس زنده بودن و زندگی میکنم و فقط میخوام که این روز و با تموم وجودم حس کنم. حالا از این روز که بگذریم میخوام یکمی از دیروز و هم تعریف کنم واستون.

دیروز قرار بود که با خواهرم بریم بازار برای گرفتن عکس گواهینامه. به خیال اینکه هوا خوب شده و خنکه تصمیم گرفتیم پیاده بریم که حقیقتا از کرده خود پشیمون شدیم چون هوا برعکس چیزی که فکر میکردیم گرم بود. حالا دیروز-پس پریروز خنک بودشا اما از شانس ما نه چون میخواست بارون بزنه هوا گرم شده بود و یه حالت شرجی ای داشت. خلاصه نه چند وقت بود از خونه بیرون نزده بودم تو راه کله خواهرم و خوردم. از خوندن آهنگ سونیک که بگذریم راجب هر آدم و ماشینی که رد میشد حرف میزدم. مثلا تو راه یه مغازه دار و دیدم که سرش و تکیه داده به دیوار، و شروع کردم به داستان ساختن که آره زنش پا به ماهه و پول اجاره ندارن بدن و درامدی تو کارش نداره. و خودم با داستان من در آوردیم ناراحت شدم و میخواستم برم مغازش تا خودم مشتریش بشم و بهش کمک کنم(حالا کارش بازرگانیم بود که من اصلا نمیدونم چی چی هست:|) که خواهرم همچین نشگونی ازم گرفت که دستم کبود شدTT

بعد اینکه خواهرم کارش تموم شد به اصرار خودش(جون عمه نداشتم) بردم و بهم آیس پک داد که خیلی چسبید. توی راه برگشتنم باز در حال خوندن سونیک مواظب بودم تا پام و روی خط های موازایکا نزارم که نسوزم. حالا شما فرض کنید یه دختر 17 ساله با قد 165-166 تو خیابون داره میخونه"سونیک، خسته نمیشه سونیک،برنده میشه سونیک، دشمن خلافه، دشمنا از دستش کلافه. با سرعتتت، با قدرتتتت، میدوه تند و تند و تتتتتتتند و..."*وی در حال نوشتن با ریتم بلند بلند میخواند و پس از دیدن چشم غره مادرش خفه خون میگرد* و داره مثل منگلا رو مزاییکا راه میره. این جریان ادامه داشت تا اینکه یه بچه تقریبا هفت هشت ساله مثل آدم از جفتم رد شد و با تعجب بهم نگاه کرد. و بگم که، آب شدم:)))))

بلاخره به خونه رسیدیم که متوجه شدیم کلید نیوردیم و اینکه گوشی منم از بی شارژی خاموش شده بود*وی آنقدر عکس از خودش در همه حالتی و در هر جا حتی دستشویی گرفته بود که گوشی و حافظه اش رو به موت رفته بود نه خاموشی* هر چی هم در میزدیم کسی نمیشنید و در و باز نمیکرد. پس مجبور شدیم که از دیوار بالا بریم، یعنی البته بالا برم:)))) نمیدونم میدونید یا نه ولی من تو خانواده از بچگی به اسم میمون شناخته میشم:)))) خلاصه من به هر طریقی چهار چنگولی از دیوار بالا رفتم و در باز کردم و رفتیم داخلو پس از اسپره کردن و شستن کل وجودمون شروع کردیم به دعوای خانواده‌ی کَرِ عزیزمون...

 

پ.ن:کلی چالش داره رو دستم باد میکنه اما با این حال یه پست از اندر احوالاتم گذاشتم:}

پ.ن2:دلم میخواد Shadow fight بازی کنم اما بروزرسانی و مطمئنن نزدیک یه گیگ باز دیتا میخواد، و منم نتم و از سر راه نیوردم:))))

پ.ن3:چرا اینقدر الک بنجامین خوبه؟=))))

​​دانلود آهنگ 

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Wednesday 21 Aban 99

سلام دوست عزیز! حال داری بخونی؟

این پست و در حالی مینویسم که از خستگی رو به موتم و پا هام و از شدت درد نمیتونم تکون بدم. حس میکنم با یه تریلی تصادف کردم-_____- تقریبا شیش ساعت من و مامانم تو حیاط بودیم و داشتیم باغچه رو سر و سامون میدادیم. البته یه ساعتشم...تعریف میکنم حالا:)))) فعلا بزارین سلام و احوالپرسی کنیم...

سلام:] چطور مطورید؟ چه خبرا؟ هوا چطوره؟ خدایی چند وقت بود نیومده بودم وب؟ چهار ماه یا پنج ماه؟! هعییی، نمیدونم! فقط میدونم دلم واسه همه چیز اینجا تنگ شده بود. مخصوصا دوستام و اونایی که اینستا نداشتن یا نداشتمشون(هر کدومتون که اینستا دارین و من ندارمتون زیر همین پست آیدیتون و بدید تا سریع دنبالتون کنم) تو این پنج ماه فکر کنم فقط یه پست و سه تا چهار تا استوری گذاشتم اینستا، اونم به زور. میدونید کلا من اونجا راحت نیستم و نمیتونم درست و حسابی حرفام و بزنم. اگه دقت کنید زیر پستام به جز یه جمله چیز دیگه ای ننوشتم. چون کلی آدم من و دنبال میکنن که من باهاشون راحت نیستم و دلم نمیخواد من و بشناسن. البته دوستای صمیمیم و خواهرم(که از رگ گردن به من نزدیک تر است) هنوز نمیدونن که من وبلاگ دارم، البته خواهرم یه‌ چیزایی میدونه اما دوستام اصلا. نمیدونم چرا چیزی بهشون نمیگم. شاید میترسم که از دستون بدم اگه از درونم بیشر با خبر شن، شایدم...نمیدونم. یه طرف از مغزم میگه که چرا باید بهشون بگی؟ همه چیو نباید گفت که. بعضی اوقات یه چیزاییم باید بین مثل راز بمونن. اون طرف مغزمم مثل همیشه در حال سرزنش کردنمه که چرا از کسایی که مثل خواهرتن همچین چیزی رو مخفی میکنی. خلاصه مغزم و ول کردم و رفتم سراغ قلبم، اما دیدم اونم یه گوشه قایم شده و مثل خودم وقتی غمی دارم تو خودش مچاله و ساکت شده. آخر سر مجبور شدم که به حرف شیکمم گوش کنم و برم یه چیزی بخورم تا یه کم مغزم و خالی و شیکمم و پر کنم:|

من همیشه سعی میکنم که انر‌ژی مثبت داشته باشم و به همه انرژی مثبت بدم، دلم نمیخواد کسی رو اینجا با چسناله هام ناراحت کنم. واسه همین حتی اگه روز بدی هم داشته باشم سعی میکنم یه پست خوشحال بنویسم تا روحیه بقیه رو مثل خودم نکنم اما خب، دیگه خسته شدم با اجازتون. اشتباه نکنید، منتی نیست. منظورم این نیست که چقدر من‌ آدم خوبیم و واسه ناراحت نشدنتون پست منفی نمیدادم و آه بیایید دستم را ببوسید؛ نه عامو. من کلا آدم اینطوری هستم. نمیدونم چی بهش میگن، درونگرا؟ میخوام سعی کنم از این به بعد شده یکی دو تا پست آه و ناله کنم و بگم وعی خدا این بندت چقدر بدبخته و...خلاصه بگم که از این به بعد منتظر پستای چسناله من باشید:)))*خواننده های وبلاگ وی را آنفالو میکنند*

خب از همه اینا بگذریم. توی این چند ماه یه عالمه سریال کره ای انیمه دیدم که سریالا رو پست قبلی خوباش و سوا کردم و گذاشتم، انیمه ها هم انشالله اگه زنده بودم تو یه پست دیگه میذارم واستون.

الان میخوام یکم از اتفاقات این چند ماه و تعریف کنم واستون. میدونید کلا ما خانواده ی(مادری، خانواده پدریم و حتی عمو هامم به غیر از یکیشون تا حالا ندیدم:} بعله) خیلی صمیمی ای هستیم و به هم بسی نزدیکیم. واسه همین همیشه تولدای همو جشن میگیرم و کلی هم خوش میگذرونیم. مثلا همین چهارشنبه این هفته تولد خاله کوچیکم بود که کلی حال کردیم و خندیدیم. بگم که با اینکه به هم خیلی اعتماد داریم از هم فاصله گرفته بودیم و ماسکم زده بودیم. از تولد خاله دومیم تو مرداد که بگذریم، تولد دو قلو های دختر، پسر ناهمسانمونم تو آخرای شهریور بذاریم کنار(فقط اشاره کنم که من خیلی جاذاب شده بودمD= ) تولد خواهر کوچیکمم‌ لوسیفر که اول مهر بود و همسن دو قلو هامونم شد هیچ برسیم به تولد خواهر بزرگه دوقلو ها که از من یه سال و نیم کوچیک تره. دقیق روز پانزده مهر بعد از اینکه با تعداد محدودی رفتیم کافه و خوشگذروندیم و کلی عکس گرفتیم برگشتیم خونه خالم اینا که یه جشن مفصل بگیریم که دیدیم دوربینای خونه خالم شکستن و در هال بازه و قفلش شکسته. ینی اون لحظه که در حیاط و باز کردیم و دیدیم در هال بازه مردیم و زنده شدیم. ینی چطور بگم، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خلاصه پلیس اومد و فردا صبح دوربینای خونه بقلی رو که چک کردن فهمیدن دزد بوده. متاسفانه شوهر خالم سال پیش نه سال پیشش فوت کرده و خالم و داییام و مادر بزرگم با شوهر خاله ی آخریم همه کار ها رو کردن. وقتی داخل خونه رفتیم خونه کاملا بهم ریخته بود. مرتبش که کردیم فهمیدیم کیف سامسونت خالم که توش مدارک خونه و شناسنامه هاش بود نیست با بدلیجات دختر خالم که خیلی شبیه طلا بودن. خوشبختانه چیزی به غیر از این دو تا کم نشده بود که فرداش هم کیف سامسونت و تو جاده با تمام مدارکات پیدا کردن. مثل اینه دزدای احمقی به تور خالم اینا خورده بود که فرق بدلیجات و با طلا تشخیص نمیدادن. خالم اینا هم بد جور خوش شانس بودن. با اینکه طلا هاشون یه کمی فقط از بدلیجات فاصله داشت اما اونا فقط بدلیجات و بردن. اسکلا حتی نرفتن تو آشپزخونه وگرنه اونجا گوشی و تبلتاشون تو شارژ بوده و تازه کلی پول هم رو سینک ظرفشویی گذاشته بودنXD البته یه چیز دیگه هم‌ ازشون گرفتن که اون آرامششون بود. طوری که تا چند هفته خونه رو ترک نکرن و هر بار هم یه هفته من میموندم خونشون یا یکی از خاله هام. تا اینکه الان در زد سرقت خریدن و دوربیناشونم درست کردن و همین چند روزه خیالشون راحت شده و یکمی آرامش بهشون برگشته. البته اینی که من تعریف کردم ربع ماجرا هم نمیشه اما خب خیلی خلاصش کردم تا سرتون و درد نیارم.

و اما یه دزدی دیگه هم اتفاق افتاد...

روز بعدی که از خونه خالم اینا رفتم خونمون شبش تو باغچمون یه صدا هایی میشنیدم اما توجهی نکردم. روز بعدش موقعی که هوا تازه تاریک شده بود رفتم آشغالا رو بذارم دم در تا بابام که اومد‌ خونه بذارشون کنار جاده. دیدم یه بچه گربه ی نانازی از گشنگی نزدیک پلاستیک آشغالا شده و از گشنگی میخواست آشغال بخوره منم که یه گوشه داشتم براش غش ضعف میرفتم رفتم داخل تا از غذای ظهر براش مرغ بیارم یکمی، تا هم آشغال نخوره، هم باهام دوست بشه. خلاصه وقتی یکم نزدیکش شدم و گذاشت تا نازش کنم فهمیدم که مریضه متاسفانه. چون از چشماش یه مایعی میومد و اصلا نمیتونست درست بازشون کنه. مدامم عطسه میکرد و یه مایع سبز رنگ از بینیش میزد بیرون. یکم بیشتر بهش غذا دادم تا تقویت شه و هر چی زود تر سلامتیش و بدست بیاره. فرداش هم بهش غذا دادم و شبش اونقدر ناراحت بودم که مثل همیشه پناه بردم به حیاطمون و یه گوشه نشستم. اونقدر به بدبختیام فکر کردم که گریم گرفت و اشکام گوله گوله میریختن زمین که یهو دیدم گربه اومد سمتمو نشست تو بغلم. منم با دیدن اون بیشتر گریم گرفت که چرا نمیتونم یه گربه هم داشته باشم که دستشو گذاشت رو صورتم. اغرار نمیکنم چخانیم در کار نیست. درسته یکی دو ثانیه این کارش و طول داد و بعدش همونجا تو بغلم گرفت مثل خرسی خوابید اما من همون موقع عاشقش شدم و فهمیدم این کوچولو دلم و برده. تا یه ساعت تو بغلم بود و یا خودشو لیس میزد یا هی خودشو لیس میزد/: خلاصه بعدش که رفتم حموم راجبش با خانوادم صحبت کردم که به جز بابام از همشون جواب صریح نه رو شنیدم. مخصوصا خواهر بزرگه‌ و کوچیکم. خواهر بزرگم که تو کل عمرش از گربه متنفر بوده، خواهر کوچیکمم نم فازش چیه یهو از گربه ها بدش اومده. مامانمم میگه زشته/: خب یه گربه مریضه گشنه چه شکلی میتونه باشه؟

خلاصه تا یه هفته من همینجور ازش نگهداری میکردم و بهش با کمک بابام دارو میدادم و سعی میکردم تو حیاط یه جای گرم درست کنم براش و بازی و محبت و غذا و اینا تا اینکه حالش بهتر شد و چشماش و تونست کامل باز کنه. عطسه هم گه گداری میکنه اما دیگه از بینیش چیزی بیرون نمیاد خداروشکر. دامپذشک که بردیمش گفت یه سرما خوردگی سادست که به لطف شما خیلی الان بهتر شده، یه سری دارو و شامپو و غذا ازش گرفتیم و اومدیم خونه تا بعد شستنش بیارمش داخل که با مخالفت شدید مامانم رو به رو شدیم. تازه خواهر بزرگمم نبود وگرنه اونم کلم و میکند. خلاصه کلی گریه و زاری کردم که هیچکدومشون به پشمشونم نبود.

امروز وقتی تو حیاط موقع چیدن پیچکا و نخل مردابا مامانم دید من چقدر به اون گربه علاقه دارم و اونم من و دوست داره یه کوچولو نرم شد. خوشحالم، مخصوصا بعد از اینکه امروز گربه یه ساعت تمام توی بغلم خوابیده بود و اونقدر بی دفاع و ناز شده بود که دلم میخواست قورتش بدم یه جا. البته از این نگذریم که کمرمم داشت توسط درد قوت داده میشد-______- 

این مال روز اولیه که به خونمون اومد.

اینم همین امروزه.

این کوچولومون دختره و خیلی بازیگوشه، البته اگه شیکمش پر باشه وگرنه مثل سادیسمیا میفته به جونم-_____- به تازگی هم شروع کرده با ناخوناش گرفتن دستم و گاز زدنش. البته درد نداره اصلا چون محکم گاز نمیگیره اما وقتی با اون ناخوناش دستم و میگیره داغونم میکنه. 

این بلایی که سر دستم اورده.

البته خودمم یکمی خوشم میاد وقتی دستم و گاز میگیره، نمیدونم چرا/: مازوخیسم شدید دارم احتمالا-___-

اینم مال موقعیه که تو بغلم خوابید.(توجهی به لباس کارگری ام نکنید)

دلتون نمیخواد به جای شام بخوریدش؟:))))

 

در باب این نگاهایی که بهم میکنه هم هیچی ندارم بگم چون واقعا احساسم و بیان نمیکنه:) فقط جامه دران دلم میخواد اونقدر به خودم بفشارمش که تبدیل به آب گربه بشهXD

 

دوستان من هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. زدم تو اینترنت برای دیدن اسم واسه گربه که عمیقا از کارم پشیمون شدم/: آخه کی اسم گربش و میذاره نانازه من و خرگوش کوچولو:|||| یه اسم دیگه ای بود که اصلا خودم ریختم پشمام موند. دستکش:|||||| فرض کن گربه به اون کیوتی رو صدا بزنی دستکش:||| یا چکمه های کوچک. چه وضعشه وجدانا-______-

خودم بعد این همه گشتن از اسم اِرتا(به معنی خاکی و زمینی) خوشم اومد ولی شما اگه اسم قشنگ و خاص تری مد نظرتون هست زیر همین پست بگیدش. روتون حساب میکنم*^*

و اینکه واسم دعا کنید خانوادم قبولش کنن چون واقعا دوسش دارم و میخوام که عضوی از خانوادمون باشه. وقتیم به نبودنش فکر میکنم دیوونه میشم و هی با خودم فکر میکنم اگه بره بیرون گشنه میمونه، گم میشه، مریض میشه و بقیه گربه ها اذیتش میکنن.

​​​​​یه امید کوچولو ته قلبم هست ولی...هعی.

خب دوستان، تا پست بعدی فعلا خداحافظ و مواظب خودتون باشید^^

 

پ.ن:دوستان تاریخ دیروز رو واسه این پست زدم چون این پست و دیروز نوشتم ولی الان دارم پستش میکنم. دیشب از شدت خستگی رو تبلت خوابم برد:)

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Friday 9 Aban 99

قوقولی قوقو + مرام نامه

درود:))))

بلاخره این تنبلی لعنتی رو کنار گذاشتم و اومدم که پست بزارمممممم. دست و جیغ هوووراااااااD=

یادتونه که گفتم سر دو تا از امتحانام خواب موندم؟ امروز تکرارشون و دادم رفت و به این بهونه نت گیرم اومدX) البته باید طوری این اندک گیگ رو مصرف کنم که در عرض یه ماه تموم بشه-______- و این یعنی خبری از دانلود سریال کره ای و انیمه نیست:"

این روزایی که نت نداشتم و خیلییی مزخرف گذروندم/: کم تر یه هفته همه سریالای کره ای رو که دانلودیده بودم نگاه کردم(یکیشون اونقدر چرت بود که از قسمت شیش پریدم قسمت آخرشو نگاه کردم-____-) و با چشمایی که یه کیلو زیرش گود افتاده بود پهن شدم رو تخت و جمله "حالا چه گهی بخورم" رو تکرار میکردم:| بعدش که دیدم نه دیگه نمیشه اینجوری گذروند همت کردم و با تلاش فراوان از تختم بلند شدم و پریدم رو صندلی کامپیوتر/: انیمه های مال شونصد سال پیشم و نگاه کردم، فیلمای خانوادگیمونو دیدم و در آخر استارت یه MMD جدید رو زدمXD با اینکه نیم دیقه هم نیست ولی کمرم داره واسش جر میخوره-______- یادم رفت که بگم در این روزا ها هم خانوادم با یه نگاه تاسف بار و پر از انزجار نگام میکردنو خاک تو سرت گویان از کنارم رد میشدن. خداروشکر واکنشاشون نسبت به قبل خیلی بهتر شده، عادت کردن دیه:}

میدونید کلا تو خانواده منو با نام تن لش میشناسن:||| مثلا اگه رفتم اون دنیا هم میان سر قبرم پیس پیش میکنن و میگن: خدا رحمتش کنه، مرحوم خیلی تن لش بود، اونقدری که هنوز که هنوزه گودی که به خاطر نشستن زیاد رو تختش درست شده بود باقی مونده.

البته به غیر از تن لشم الفاظ دیگه ای رو هم به کار میبرن. مثلا خواهر بزرگم بهم میگه اسپیروژیر:|(اثرات کنکور تجربی) مامان بزرگ عزیزمم یه سری فوش مثبت هیجده میده بهم(ایشان از هیچکس خجالت نمیکشد و ابایی هم نداردXD)

برسیم به بحث چالش.

قبل از همه چی بگم که خدایی جریان این همه چالش چیه تو بیان؟/: اگه موقعی که تو میهن بودم میدونستم اینجا چالش بارونه حداقل خودمو آماده میکردم قبل اینکه بیام اینجا:| منم میخوام هر کی که این پست و میخونه رو به چالش "بیایید چند روز چالش نگذاریم" دعوت کنم. یکم به خودتون استراحت بدین بابا.

خب، راجب این چالش مرام نامه بگم که همون قانوناییه که یه زمانی ما تو میهن میذاشتیم و احد و ناسیم به سوراخ چپ دماغشم نمیگرفتشون=\ این چالش از اینجا شروع شده و سحر و دینز و سارای عزیز منو به این چالش دعوت کردن. مرسی عخشام*^*

برای خواندن مرام نامه بنده اینجا کلیک کنید:)

هر کسی که این پست و میخونه هم به این چالش دعوته^^

 

پ.ن:راستی انیمه توکیو غول رو شروع کردم به دیدن:) میدونم میدونم خیلی تباهم که تا الان ندیدمش اما بگم که من یه اوتاکوی تنبل و همیشه خسته میباشم که لیست بلند بالای انیمه های دیده نشدش هیچوقت تموم نمیشه:) ناگفته نماند که با قسمت آخر فصل اولش حاااااال کردممممم، خیییییییلییییی خفن بود لامصبT∆T

پ.ن.۲:توجه کردین عنوانای پستام روز به روز دارن چرت تر میشن؟/: چه کنم خب؟-______- عنوان خوب نمیاد تو ذهنم.

پ.ن.۳:یخمک خوردن تو یه روز آفتابی در حالی که زیر سایه نشستی یه نسیم تقریبا خنکم میوزه خیلیییی میچسبه. مخصوصا اینکه یخمکه سهم خودت نباشه و یواشکی داری میلومبونیشXD

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Tuesday 3 Tir 99

Quiet People

.I’ve always liked quiet people
You never know if they’re dancing in a daydream or
.if they’re carrying the weight of the world

....

همیشه آدم های ساکت رو دوست داشتم.
تو هرگز نمیتونی بفهمی که اونا دارن توی رویاشون میرقصن یا 
اینکه دارن سختی دنیا رو به دوششون میکشن:)

 

پ.ن: کلی پست دلم میخواد بزارم ولی، خستم=)

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Monday 2 Tir 99

روز خاص من

​​​​​تولدمه.

امروز تولد منه.
باید روز خاصی باشه؟
همیشه برای روز تولدم ذوق داشتم. فکر میکردم روزیه که از همه روز های دیگه متفاوت تره. ثانیه و ها و دقیقه هاش با ارزش ترن. اما خب، اینطور نیست. حقیقت اینه که فقط یه روز عادیه. روز بیست و یک خرداد مثل روز بیست و دوم، بیست و سوم و بیست و چهارم روز عادی ایه. این منم که این روز و خاص میکنم، این منم که به ثانیه ها و ساعت ها رنگ و جهش میدم. برای همینه که هر روز سال میتونه تولد من باشه. میتونه یه روزه پر از لبخند و شادی باشه. روزی که من جهشی توی زندگیم کردم و به یه درجه بالا تر رسیدم.

الان نه تنها برای روز تولدم، برای همه روزام ذوق دارم، میخوام تو تک تکشون شادی کنم و قر بدم. چون این منم، همون دختر بچه کوچیکی که چند سال پیش توی همین روز بدنیا میاد. میخوام امروز و جشن بگیرم، حتی اگه تنها مهمونم خودم باشم. حتی اگه موسیقی ای نباشه من میرقصم. حتی اگه کیکی یا شیرینی ای نباشه من خودم واسه خودم این روز و شیرین میکنم.
این روز و میخوام کنار جشن و شادی بشینم فکر کنم. توی گذشته تجسس کنم. بفهمم که چه کسی شدم. اصلا تبدیل به کسی شدم؟ از موقعی که پا به این دنیا گذاشتم چیکار کردم؟ هرسال با چه آرزوی جدیدی شعله های شمع رو دود کردم؟ به اون آرزو ها رسیدم؟
و الان اینو میدونم که هر سال که میگذره قراره بزرگ تر بشم، قراره چیزای بیشتری یاد بگیرم، چون وقتی نگاه به پشت سرم میندازم، چیزایی رو میبینم که قبلا نمیتونستم ببینم، چیزایی رو میفهمم که قبلا درکی ازشون نداشتم.
آره من بزرگ میشم، اونقدی که دستم به ماه برسه، و این روز، روز تولدم بهم میگه که هی رفیق، خسته نباشی. تو با موفقیت یه سال و کامل کردی و الان داری وارد یه سال دیگه از زندگیت میشی. اون عدد کوفتی مهم نیست. مهم اینه که مغز و افکارت بزرگ تر شدن. آره، تو قد کشیدی دوست من. تو بزرگ شدی...
و خب با همه این گزافه گویی ها در آخر مثل همیشه باید بگم که،
تولدم مبارک:)

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Wednesday 21 Khordad 99

بدون عنوان...

*آهنگ Show Must Go On از Queen را پخش میکند و خانه را روی سرش میگذارد*

 

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Wednesday 14 Khordad 99

سلام...:)

سلام دوستان.

به وب تازه تاسیس من خوش اومدید:)

همونجور که بعضیا میدونید به دلیل ترکیدن میهن بلاگ به اینجا اسباب کشی کردم.

دلم واسش بسی میتنگه:<

اااممم،

به عنوان اولین پست توی وب خدایی نم چی بگم/: سلاممو که کردم، کار دیگه ایم باید انجام بدم؟/:

خببب، اینجا از خودم و خزعبلاتم، نقاشیام، متنام، داستانام و کلا هر چیزی که مربوط به شخصی به اسم ناستاکا شارون باشه پست میزارم:}

ما بینش هم به، کی دراما، انیمه، موزیک، هالزی:) و هر چیزی که به درد پست گذاشتن بخوره میپردازیم...

امیدوارم از پستایی که در آینده قراره اینجا جا بگیره خوشتون بیاد و

فعلا^^

 

پ.ن:هنوز درگیر قالب وبم-_____- پس اگه اومدید به وب و دیدین قالب به کل عوض شده متعجب نشوید.

پ.ن:سیستم بیان یه جوریه واقعا یا من چون تازه واردم اینجوری حس میکنم؟:|

  • 𓂃 ❀ Nastaka
  • Wednesday 7 Khordad 99
Dance in your nightmare,
And look deep into your heart,
Even if you have spider webs in your ears,
Even if you bleed,
And even if you are Shadow of illusion!
So Do not worry about destruction,
Because we all turn back to him...
نویسندگان