روزی روزگاری...

مادر بزرگم مرا که مشغول گشتن در اینستا بودم -به زور- به درون باغ کوچک خانه قدیمیشان کشاند. هر دو زیر درخت توتی(که آن قدیم و ندیم ها از شاخه هایش به عنوان شمشیر گلادیاتور ها استفاده میکردیم)، کنار نعناهایی که تازه رشد کرده بودند و بوی مطبوعشان تمام باغ را برداشته بود نشستیم. نسیم گرم تابستانی موهای سفید مادر بزرگم را به رقص در می آورد، گونه هایم را نوازش و لباسم را از عرق خیس میکرد. مادربزرگم که تا الان به آسمون آبی رنگ خیره شده بود و من درگیر این بودم که چگونه نور تیز خورشید اذیتش نمیکند با لبخند به سمتم برگشت. دستش را روی شانه ام گذاشت، لبخندش را تشدید کرد و گفت:

-نگاه کن نوه عزیزم...

-مامان بزرگ خیلی گرمه...

-خیلی خب، دندون رو جیگر بزار تا..

-آخه بوی سگ خیس گرفتم.

چشم غره ترسناکی با آن چشم های چروکیده اش به من رفت که شلوار خود را کاملا عنایت فرموندم.

-باشه خفه شدم.

سرش را تکان داد و با همان لبخند قبلی اش گفت:

-من در تمام طول زندگی ام هزاران هزار پیرهن بیشتر از تو پاره کردم...

بلند شدم و گفتم:

-عه مامان بزرگ! فکر کنم دارن صدام میکنن!

داد زدم:

- آلان میاامم، خب مامانی من دیگه برممم.

داشتم رد میشدم که یکهو دستم را گرفت و با صدایی متشابه مارلون براندو در فیلم پدر خانه گفت:

-مثل اینکه اینترنت نمــیــخــوااااای؟ نـــــه؟

فوری کنارش نشستم و گفتم:

-خب میفرمودین...

لبخندی هاکی از پیروزی زد و دوباره دستش را روی شانه ام گذاشت:

-در این چند سالی که منه حقیر زندگی نموده ام مطلبی مهم را دریافتم که میخواهم الان به صورت نصیحتی برای تویی که جوانی تازه به دوران رسیده هستی باز گویش کنم.

صورتش را به صورتم نزدیک تر کرد، انگار که رازی را بگوید صدایش را پایین آورد و ادامه داد:

-دختر عزیزم، حواست باشد، هیچوقته هیچوقت، در کل زندگی ات در کار های دیگران دخالت نکنی، بگذار که آنها زندگی خودشان را کنند و تو هم زندگی خویشت. خدایی نکرده نشود که وقتی و هنگامی سرکی به زندگی خلق بیندازی. سعی کن که بدور از گفتن حرف های نامربوط در مورد صورت زندگی آنان باشی .شایسته است که سرت همیشه از زندگی مردم بیرون و ترجیحا در بینی خویش باشد، تا همیشه رستگار باشی.

سرم را به سمت آسمان بردم و با فکر به نصیحت عاقلانه و بالغانه مادر بزرگ در افق گم گشتم. البته آنروز مادر بزرگ عزیزم به جای بینی اعضای دیگری را به کار برده بود که از بازگو کردن آن معذورم.

 

الان هم من و روح مادر بزرگ زنده ام را بسی خوشنود مینمایید اگر به ادامه مطلب رجوع کنید...