چشم هایی در امید آینده ای خوب. در گودی زیرشان آرزو ها را دفن میکنم. دیگر از خود چیزی ندارم؛ قبلا گر تلاشی نداشتم اما امیدی ته قلبم سو سو میزد و وجودم را گرم میساخت. امیدی که به تازگی معنی اش را فهمیده بودم، اکنون تبدیل به افسوس هایی شده که وجودم را به آتش میکشد. تنها کارم شده خیره شدن به دیواری که به من و وجودی مملو از زخم های بی خونریزی میخندد. زخم هایی که من آنها را به وجود آورده‌ام.

من! خوده لعنتی من. به راستی من با من چه میکند؟ اصلا او طرف کیست؟ مگر نباید آنقدر مرا جلا دهد تا انعکاسم دیگران را کور سازد؟ این بود زیبایی؟ چه کسی ریش و قیچی را دست او داد تا گند بزند به همه چیز؟

همه اینها تقصیر اوست. تقصیر اوست که روحم از من فرار میکند و دیگر به جسمم نوری نمیدهد. منی که گذاشت مسیر رودخانه با خود یکی شود، فکرش را هم نمیکرد که روزی خویش را غرق شده در آن ببیند. میخواست هر چه که میشود بشود، اما این صخره هایی که او را به سخره گرفته اند در نظر نگرفته بود.

دیگر از دست او و کار هایی که پشیزی در آن منطق نیست خسته شدم. آنقدر خسته که هزاران بار سرش را زیر آب کردم تا خفه شود؛ تا بمیرد. اما او من است. منی که من است و من از این منیت خسته ام. خیلی خسته. آنقدر خسته که خواب از دست منه زیاده خواه میگرید و مرگ به خواهش هایش پوزخند میزند.

این نبود معاملات ما. این نبود چیزی که ما میخواستیم به آن لبخند بزنیم. این نبود! بس است، دروغ دیگر بس است. آرزو برای آرزو بس است...