-نمیتونم خوب درک کنم بابابزرگ!

+مگه حتما باید درک کنی؟

-تو برنامه نویسی اگه کدی رو خوب نفهمی نمیتونی یه برنامه خوبم بنویسی.

+تو ریاضیم همینطوره، اما ما که سر جلسه امتحان نیستیم! چرا اینقدر استرس داری؟!

-چون من سر جلسه‌ی امتحانه زندگیم و همه دارن تند تند برگه‌ی سفید جلوی روشون و پر میکنن. اما من حتی نمیدونم سوالا چین! برگه من خیلی سفیده بابابزرگ! من میترسم وقتم تموم بشه و تا آخر این لعنتی همینطور سفید بمونه.

+عه! بچه ها نباید بد دهنی کنن.

-من بچه نیستم. من الان دیگه بدون اینکه در کابینتای پایین رو باز کنم و روشون بایستم قدم به کابینتای بالایی میرسه.

+تو کی هستی اصلا؟!

-نمیدونم! من کی هستم؟ کجای این داستانم؟ اصلا جایی ازش هستم؟ یادمه یه مدت میخواستم کسی باشم که بلده درک کنه اما آخرش یادم رفت چرا میخواستم اون آدم باشم!

+ولش کن. از مدرسه چه خبر؟

-نمیدونم... یه ماهه درست و حسابی ازش خبر ندارم.

+از خودت چه خبر؟

-نمیدونم... یه ماهیه که درست و حسابی نفهمیدمش واسه همین ولش کردم.

+تو هم آلزایمر داری؟

-نمیدونم. شاید... کاش داشته باشم. کاش یادم بره که داشتم فکر میکردم. نه اینکه فقط فکرام و یادم بره. اصلا کاش خودمم فراموش کنم. کاش بقیه هم منو فراموش کنن. البته زیاد نگران این نیستم. به نظرت من زود فراموش میشم نه؟

+چند نفر و خندوندی؟

-نمیدونم. خانواده هم حسابه؟

+خودتم حسابی. خودت و تا حالا خندوندی؟

-زیاد!

+پس فکر فراموش شدن و بنداز دور.

-آخه من هیچکسم.

+هیچکس نمیتونه هیچکس باشه. بلاخره یکی یه سنگی داخل این دریا انداخته و بهش یه موجی داده.

-شاید من یه نقش فرعی باشم که تا ته داستان محکوم به نابودی و غمه، آخه زندگی من مثل یه مرداب میمونه که هیچ جریانی نداره. بدون هیچ قورباغه یا نیلوفر آبی ای. من سردمه. چرا اینجا اینقدر تاریکه؟

+سرما خوردی؟

-احتمالا. سرم در حال و سرفست و آبریزش چشم دارم. من خوب میشم؟

+نمیدونم. من تو رو نمیشناسم. گفتی کی هستی؟

-گفتم که؛ من یه نقش فرعیم که حتی توی این داستان اسمم ندارم. انتظار داری که چی بگم؟

+چرا واسه ی خودت یه اسم نمیذاری؟

-نمیشه. فکر نمیکنم یه همچین کدی داشته باشیم.

+مگه تو یه رباطی؟

-نمیدونم. من نمیفهمم، هیچ چیز رو. درک نمیکنم. بلد نیستم که درک کنم. خودم و، کتابارو، آدم ها رو، صفحه ها رو...

+چرا نمیدونی؟ چرا درک نمیکنی؟ مگه کند ذهنی که نمیفهمی؟

-آره شاید... اما خودم حس میکنم که مثل یه بچه‌ که سرش رو تو کتابای زبان برنامه نویسی پاسکال کرده میمونم. نمیدونم. این روز ها خیلی چیزا رو نمیدونم. از ندونستن متنفرم اما همیشه نمیدونم، نمیفهمم، درک نمیکنم. واسه همین چشم هام رو ریز تر و کتابا رو کند تر تموم میکنم و همه بهم میگن که کتاب خون خوبی نیستم.

+مگه برای کتاب خوندن باید خواننده ی خوبی باشی؟ مگه همین که از اون کتاب لذت ببری کافی نیست؟

-نمیدونم! ذهنم مثل یه کهکشانه بی انتهاست.

+قشنگه!

-حتی بدون ستاره ها؟

+هر چی که فکر کنی قشنگه چشمات براشون برق میزنه. چه شب بی ستاره. چه روز بی خورشید. چه خنده ی بدون شادی. فکر کنم این مغزه که خیلی کند ذهنه.

-چه فایده؟ هر چی بیشتر نگاه میکنم، بیشتر چیزی نمیبینم. دارم گم میشم. تو فضا هم میشه غرق شد؟

+میدونم، اما یادم نمیاد. تو میدونی چرا پنگوئنا زانو ندارن؟

-چون باید اینجوری میبودن؟ شاید اگه زانو داشتن خیلی مشکلات براشون به وجود میومد. نمیدونم. میشه بحث و تموم کنیم؟

+اگه نمیخوای بحث کنی پس چرا اینجایی؟ نگو نمیدونم وگرنه میزنمت.

-خب پس چی بگم؟

+بگو میدونم، اما یادم نیست.

-اینجوری همه رو گول میزنم!

+گول نمیزنی. تو فقط نمیدونی که میدونی. تو خودت و گول میزنی نه بقیه رو. اگه هم اینجور نیست دوباره و دوباره سوال و از خودت بپرس و شده پای پیاده تا جوابش بدو.

-اگه بدونم چی میشه؟

+میتونی مداد آبی و زردت رو پیدا کنی و توی اون برگه‌ی سفیدت، به جای جواب نوشتن نقاشی بکشی.

-یادمه من تو نقاشی هیچ استعدادی نداشتم. هنوزم ندارم؛ اما کلی برگه سیاه کردم تا تونستم یه چیزی بکشم که یکی دو نفر حداقل مسخرش نکنن. همیشه میخواستم فرا تر از چیزی که هستم باشم. همه چیز و درک کنم و بهتر نقاشی بکشم. یه مرداب که دلش میخواد دریا باشه. من هنوزم نقاشیم خوب خوب نیست اما من برگه های سیاه نشده‌ی زیادی دارم.

+پس چطوره تا اون جواب توی جاده برقصی؟

-اما از کجا بدونم اون سوال کذایی چی بوده؟

+اون سوال تویی، و همینطور جواب؛ در اصل سوال و جوابی در کار نیست! ذهن ما اینقدر محدوده که نمیتونه فرا تر از سوال کردن و جواب دادن بره. مثل رباطا که جز صفر و یک چیز دیگه ای رو نمی فهمن.

-اما من یه نقش فرعی سادم!

+نقشای فرعیم در اصل توی صفحه های دیگه یه نقش اصلی بد شانسن با ژانر درام و غمگین... اون چیه که داره میدرخشه؟

-یه ستاره.

+اینجا کجاست؟

-ذهن من!

+تو دیگه کی هستی؟

-میدونم اما یادم نمیاد. شماره‌ی صندلیم چند بود؟ چند ساعت مونده تا پایان امتحان؟

 


 

میدونم خیلی چرته اما کثیفی های ذهنم و باید یه جوری تمیز کنم. 

کتاب هر روز راه خانه دور تر میشود از فردریک بکمن رو اگه نخوندید حتما بخونید...

چرا نظرات و باز گذاشتم؟