اهم، خب...

سلام!

خدااااا پشم و پیلممممم، من دارم پست مینویسمممم. عرهههXDDD

اهم*خود را کنترل میکند* باور میکنید یا نه اما حس میکنم اینکه الان تو پنل بیانم همش یه خوابه؛ خب بعیدم نیست... اگه الان یهو شیش ظهر از خواب بپرم و ببینم عه! داشتم خواب میدم، زیاد متعجب نمیشم. بلاخره خیلی وقته نبودم. دلم نمیخواد بشمارم چند وقت شده. مهمه اصلا؟ من اینجام. تمام!

اینکه نیومدم، چون نمیتونستم بیام. اولش چشمام جز سیاهی چیزی رو نمیدید و بعدش با خودم قرار گذاشتم که اگه صبح زود بیدار شدم بیام وب. یه جورایی با اینکار میخواستم یکم به اوضاع داغونم سر و سامون بدم؛ اما خب، هربار که چشمام از شادی برق میزد، یهو دوباره کور میشدم. راهمو مثل یه عصا به دست بیچاره گم میکردم و توی کوچه پس کوچه های تفکرات و احساس های وحشتناک در به در دنبال خونه آرامش میگشتم. اون افسردگی ها و بی حالی ها. روز هایی که بی هدف روی تخت دراز میکشی و به سقف بالای سرت خیره میشی. دنبال یه آهنگ درد آور میگردی تا بتونی یکم این گرد و خاک قلبت و با اشک بشوری. همه اینا...

من هنوزم درست به زندگیم سرسامون ندادم، من صبح زود بیدار نشدم. نخوابیدم. اونقدری دیشب توی جام غلت خوردم و فکر کردم که خواب خودش خسته شد و زنبیل چهارخونه ایش و دم و هرچی که داشت و گذاشت رو کولش و گفت: "من دیگه نیستم لعنتی، حالا بشین هرچقدر میخوای خزعبل بباف واسه خودت. ما که رفتیم." و اینطور شد که الان چشمام از شدت بی خوابی میسوزن-____- ولی میخوام تا ته روز بیدار بمونم و پوز این خواب بیتربیت و به خاک بمالم. آرههه. البته چاره ای دیگه جز این ندارم. باید این خواب کوفتیم و یه جوری درستش کنم.

میدونید این مدت همه چی آزارم میداد، سوالاتی که برای پیدا کردنشون همیشه سردرد داشتم. اتفاقایی که حتی نمیتونستم باید شوم یا خوش شانسی بدونمشون. اونقدر فکر کردم که به جای رسیدن به آخرش هزاران بار به نقطه شروع برگشتم. چیشد؟

من روی زمین روشن خوش خرم راه میرفتم، گیاه ها که روشون پرتوی خورشید بود و لمس میکردم، میخندیدم، شاد بودم. فکر میکردم که میتونم تا ابد با حس های خوبم زندگی کنم. اما الان، میترسم. حس میکنم توی یه حباب دارم زندگی میکنم. باید مواظب باشم که یه وقت نترکه و منو به اعماق پوچی ها هدایت نکنه. برای همین از شاد بودن ترسیدم. نه اینکه نخوامش، با تمام وجودم هنوزم میخوام که تا ابد شاد زندگی کنم، ولی هر وقت که خندیدم، به این فکر کردم که نکنه بعدش باید زار زار گریه کنم؟! نکنه این حباب بخواد بترکه. نکنه. نکنه. نکنه...
وقتی میبینم که با خانوادم خوش و خیلی خوش بختم مامان بزرگم فوت میکنه. وقتی با خدا درد و دل و دعا میکنم خونمون آتیش میگیره. وقتی بعد از آرزو هایی که با گوشی آیندم دارم، یهویی تبلم دیگه روشن نمیشه. وقتی میبینم که دارم با همه خوب کنار میام، متوجه میشم اعتماد به نفسم و کلا از دست دادم و دارم تته پتته میکنم، و وقتی دلم به ارتا و بچه هاش خوش میشه، همشون مجبورن که برن. این یعنی که من باید هنوزم زندگی کنم؟ این به معنی اینه که نباید تسلیم بشم و باید هنوز ادامه بدم؟ 
ولی قضاوت نکن، من ناشکر نیستم، من میبینم که هنوز بقیه خانوادم و دارم، من میبینم که فقط اتاق خواب مامانم سوخت و هممون سالمیم، من میبینم که لپ تاپم و دارم، من میبینم که با تته پته کردنم هنوزم کسایی که هستن که دوسم دارن و بهم امید واری میدن، من، میبینم که... هعی... این مورد ارتا و، بیخیال. هیچوقت دلم نمیخواد راجبش حرف بزنم.
به هر حال، من ناستاکام. من باید ادامه بدم، چون هنوز نفس میکشم. حتی اگه نحس یا شوم باشم. حتی اگه از این حرف ها که تسلیم نشو زندگی هنوز ادامه داره هم خسته شده باشم؛ من باید شنا کنم، حتی اگه تعداد صخره های جلوم بی نهایت باشه. حتی اگه شنا کردن هم از یادم بره، چون به هر حال جریان آب منو با خودش میبره و ممکنه که یه جا طوری منو غرق کنه که دیگه هیچ وقت نتونم سرمو بالا بگیرم. 
خلاصه که لپ کلام، تویی که فکر میکنی میتونی منو زمین بزنی، فاک یو. اهمیت نمیدم که اینا برای چیه و چرا، به خاطر کم کردن روی تو هم که شده این امید کوفتی و نمیکشم. دست از حس های خوبم برنمیدارم، دست از خندیدن و رقصیدن برنمیدارم، (تازه هم فیلم یا انیمه انگیزشی ندیدم/: ) من ناستاکام. ناستاکا همیشه ادامه میده، حتی اگه خسته ترین آدم روی زمین هم باشه!

خلاصه که... بگذریم. 

یکی از هفت خان های رستمم و  به پایان رسوندم. هفت خان بعدی، استارت درس خوندنه-____- بعله بنده کنکور دارم خبرم سال دیگه و خیلی مصمم میخوام که گل بکارم:} البته اگه با این وضعی که مشاهده میکنید پیش برم طبیعتا پشکلم نمیتونم بکارم چه برسه به گل/:

دلم میخواد بشینم تا خود صبح فردا از انیمه و سریال کره ایایی که دیدم حرف بزنم، از آلبوم جدید هالزی و خلی چیزای دیگه، اما خب همشو میذارم برای پستای بعدی چون الان دارم از شدت بیخوابی به ملکوت اعلی میپیوندم. هییی یعنی خدایی قراره بازم پست بذارم؟ من واقعا برگشتم وب؟ تریبخبخمطدتیتزوسن. گذشته از اینا جدیدا خیلی به خودم مشکوکم!/: فکر کنم باید جلو جلو یه اتاق تو آسایشگاه روانی واسه خودم رزرو کنم. عجیبا غریبا اینروزا یهو بعضی اوقات بی دلیل بلند بلند میخندم////: رو درختای توی باغچمون اسم گذاشتم و باهاشون فلسفی میحرفم(تازه اگه بهتون بگم با یکیشونم تانگو رقصیدم مطمئنن سرتون سوت میکشه) 
-آره آقای دکتر اینطوریه که حتی بعضی اوقات دارم با یکی بحث میکنم بعد ته اون بحث یهو به خودم میام و مبینم که یه جایی از حرفام به مشکل بر خوردم و خیلی وقته تو تنهایی دارم با خودم بحث میکنم. به نظرتون این طبیعیه؟
+آره آره اصلا نگران نباشید *گوشی تلفن را برمیدارد و به پشت خطیش میگوید که اتاق 537 رو سریعا آماده کنند*

 

پ.ن: دیریدییدااامم!!! وجود عجیب و غیر منتظره ناستاکا شاروونن! با ما در ادامه همراه باشید تا ببینیم این موجود غیر عادی بعد از این خزعبلات پست جدیدی خواهد گذاشت یا نههه! اوووداااا. دیش دیری دیریننن ماشالااااا. *آقای دکتر سری از تاسف تکان میدهد و یک سری داروی روان پریشی جدید به نسخه وی اضافه میکند*

پ.ن2: به عکسای کاااملا بی ربط با پست عادت کنید دوستان. به خاطر به چخ رفتن تبلتم هیچ  دسترسی ای به پوشه عکسای نازنینم ندارمTT

پ.ن3: فکر کنم اینقدر سرگرم جواب دادن به نظرات و سر زدن به وباتون بشم که اصلا یادم بره پست جدید چی چی هست/: چون فقط هم میتونم با لپ تاپ پست بذارم و لپ تاپم و زیاد روشن نمیکنم -تا اینم از شانس فوق العادم به دیار باقی نشتابه- دیگه نمیتونم به فعالی قبل باشم:<

پ.ن4: لاامصبب الان که رسیدیم به پی نوشتا کلی چیز برای گفتن داره یادم میاد:|||| پستتت بعدیییی، خدا رحمت کنهههههه.

پ.ن5: یعنی من واقعا برگشتم وب؟ جون من؟