مغزی پر. مثل خط خطی های یه بچه‌ی سه ساله که اونا رو شاهکار ونگوک میبینه. درد داره. انگاری روی مغزم یه باشگاه سوار کاریه که همیشه اسب ها در حال کوفتن بهشن. یه عالمه فکر، ایده، رنگین کمون های قشنگ ازش میگذرن ولی بعد دو دقیقه همه رو دو دستی تقدیمه فراموشی میکنم و فقط واسم یه سری حسرت میمونه که اون چیز های فراموش شده چی بودن. در نتیجه، اسب ها سریع تر میدون و مغزم و با پاهاشون سوراخ تر از چیزی که هست میکنن. اون وقته که دلم میخواد فرار کنم، سوار همون اسبا بشم و از این روز های خاکستری ای که زمان هاش باهات سر لجن رد بشم و برم. زمانی که اگه عقربه های ساعتش رو بخوای مثل خرگوشی تیز و بز که انگار ببری به دنبالش راه افتاده فرار میکنه و اگر هم نخوای همون خرگوش گوشه ای میشینه و در حالی که به هویجش گاز میزنه استراحت میکنه. بیرحمانست ولی بزارین بهتون بگم که بعد این چند سال زندگیم فهمیدم که تنها بی تفاوت بودنه که باعث میشه این زمانه بی رحم عادی حرکت کنه و زندگی به جریان عادیش بیفته. 

همه بهم میگن که من آدم خیلی بیخالیم، هیچی برام مهم نیست و همیشه همه چیو پشت گوش میندازم. خب، درست میگن. من چشمهای بیخیالم و به همه‌ی مشکلات و سختی ها میبندم و سعی میکنم فراموششون کنم. خواهرم بهم میگه که واسه‌ی همینه که روی صورتم هیچ جوشی ندارم و پوستم تمیزه چون بدنم نمیدونه استرس و سختی چیه، واسه‌ همین سیستم بدنم ریلکس و در آرامش میمونه.

اما اون نمیدونه، هیچکدوم نمیدونن که من از درون جوش میزنم. من همه چی رو پشت گوش نمیندازم، داخل گوش هام میریزم؛ و یه روزی، یه زمانی، یه ساعتی، یهویی همه اون مشکلات جمع میشن و مثل مار هایی با هم به درون بدنم حمله میکنن. قلب و مغزم و میخورن و باعث میشن که خونریزی کنم؛ یخ بزنم و از چشم هام خون و اشک قاطی بیرون بریزه. و من اون یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت یا حتی چهار ساعت رو میشه گفت میمیرم. انگار کسی روحم و از بدنم جدا میکنه و شکنجش میکنه و بر میگردونه سرجاش. همه‌ی این ها در حالی اتفاق میفته که همه خوابن و هیچکس زخمای روحم و نمیبینه و صدای زجه هاش و نمیشنوه؛ چون سر من توی بالشت و پتو غرق شده و دندونام به خاطر گاز گرفتنشون خونریزی میکنن. این وضع ادامه داره تا وقتی که خوابم ببره؛

و من فرداش با لبخند بلند میشم. به آسمون و گل ها سلام میدم و صورتم و باهاشون میشورم. روی سقف میرقصم و آهنگ میخونم. پر حرفی میکنم و بقیه رو به خنده میندازم. روی گونه های همه چی بوسه میکارم و بهشون عشق میورزم، حتی دیوار های اتاقم! و باز هم میشم همون ناستاکای بیخیال که با رنگ های توی دستش همه جا رو آبی و زرد رنگ میکنه. چون هر چقدر که پستی و بلندی های زندگی باعث بشه که شب هایی با ابر های تیره داشتم باشم، من بازم میخوام که به دور دست ها نگاه کنم و شاید سخت، اما ازش لذت ببرم.

پس کسی میشم که همه با دست نشونش میدن و میگن "مثل اون زندگی کن بابا، بیخیال." آره. من اینجوریم! اینجوری زندگی میکنم و تا آخر عمرم توی همه‌ی بیوگرافی هام مینویسم که من آدم مثبت اندیش و مثبت زندگی کنی هستم و من شادم و گل و کیوت کیوت و گربه و دست و جیغ هورااااا.

 

پ.ن: پستش کنم یا نکنم؟ مسئله این است... لعنت! مسئله چه بود؟!